برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

اینارو قراره بعدا تیک بزنم

میخوام لیست کنم که الان چی برام مثل رویا و آرزو میمونه که وقتی بعدها بهش رسیدم یادم بیوفته که چیزایی رو دارم که یه زمانی داشتنشون برام مثل رویا بوده


+کنکور...مهم ترین و بزرگ‌ترین آرزوی الانم...چیزی که هر جوری شده و به هر قیمتی که شده باید توش موفق شم و از پسش بربیام...برام شده یه موضوع حیثیتی...باید انجامش بدم تا غرور سرکوب شدم آرامش پیدا کنه...تا دوباره با خودم آشتی کنم...تا دوباره بتونم به خودم اعتماد کنم...تا از این جنگ روانی با خودم خلاص شم...باید موفق شم تا دوباره برگردم سمت خودم و به خاطر اشتباهات تمام این سالها، خودمو ببخشم و همه رو فراموش کنم...کنکور لازمه، تا بتونم خودمو بپذیرم


+ الان اینکه بتونم یه روزی زبان رو عالی حرف بزنم، یه متن رو بخونم و شونصد تا کلمه‌ش برام ناآشنا نباشه، بتونم مفهوم متن هارو درک کنم، و زبانم در حد عالی باشه مثل یه رویا میمونه...ناراحت میشم وقتی مجبورم تمام لغت های مثال های ممرایز رو بنویسم...وقتی ۱۵ تا لغت تبدیل میشه به ۵۰ یا ۶۰ تا...!! اینکه تو مثالاشونم یه عالمه لغت برام ناآشنان واقعا عذاب اور و خجالت اوره...یا اینکه لغتایی که قبلا تو مگوش دیدم و حفظ کردم رو، وقتی تو ممرایز میبینم نمیشناسم!!!

همش تو ذهنم این تکرار میشه که دیگه کی قراره به اینا مسلط بشم؟ اصلا ممکنه؟میرسه اون روز؟ این شده برام آرزو... رویا...ولی هر چقدم سخت من ناامید نمیشم...بیشترو بیشتر تلاش میکنم..هزار بارم نتونم و نشه من بار هزارویکم رو امتحان میکنم تا بشه..یه روزی بالاخره میشه..من منتظر اون روز میمونم


+بالاخره یه روزی از بند بابا رها شم..دیگه برام مهم نباشه چی میگه...چه فکری میکنه یا چه نظری داره...دیگه اخلاق و رفتارش برام مهم نباشه...دیگه انقد از طرز فکر مزخرفش حرص نخورم...انقد حرفهاش نره رو مخم...انقد فکرمو درگیرش نکنم و انقد روی روحو روانم تسلط نداشته باشه...ارزومه یه روزی این بند عاطفی و روانی رو پاره کنم و رها شم از قفسی که تو ذهنم از اون ساختم


+ دوباره بشینم پشت ماشین و رانندگی کنم


+هر روز ورزش کنم و به این هر روز ورزش کردن عادت کنم...برم استخر یا برقصم یا بدوم...هر جوری که شده و به هر شکلی که شده عادت کنم هر روز ورزش کنم 


+ روزی دو بار مسواک بزنم :| 

بله تو مسواک زدن و استفاده از دهانشویه و نخ دندون تنبلم و هر روز، هر روز انجام دادنش برام مثل آرزو میمونه :/



+پاراگلایدر و بانجی جامپینگ انجام بدم



+بعد اینکه انگلیسی رو تموم کردم، اسپانیایی رو شروع کنم*_*



*****


فعلا همینا به ذهنم میرسه ولی هر سری هر چی به فکرم رسید به این لیست قشنگم اضافه میکنم تا بعدها از تماشای روند رشدم لذت ببرم

-_-

از اون وقتاییه که دلم میخواد حرف بزنم، بنویسم، ولی نه حرف زدنم میاد و نه نوشتنم!

این حس در من، ینی یه چیزایی نیاز به تخلیه داره اما نمیدونم چطوری خالیش کنم!یه چیزایی نوک زبونمه اما بیرون نمیاد!ینی کلافه‌ام اما توضیح کلافگیم سخته!

قتل در نیمه شب

خیلی دلم میخواست یه خلافکار و کلاهبردار خفن باشم...یه چیزی تو مایه‌های موریاتی...اصلا به نظرم آدم اگه قراره خلافکار باشه، باید از اون خفناش باشه نه آفتابه دزد!باید از اونایی باشه که پشت خلافاش "فکر" و "هوش" باشه نه همینجوری الکی و الابختکی...آدم اگه میخواد خلافکار باشه، باید از اونایی باشه که پلیس سالها دنبالش باشه و نتونه بهش برسه...باید تو کارش هویت داشته باشه...تو خلافکار بودن هم آدم باید افسانه‌ای و خاص باشه!

حالا مثلا اگه قرار بود قاتل باشم هم دلم میخواست مدل قتل‌هام مثل اون قاتله تو فیلم شکارچیان ذهن باشه...حالا مثلا جوکر سبکش این بود که با چاقو ادم میکشت چون اعتقاد داشت اینجوری درد طرف رو میشه حس کرد..ولی من اگه قرار بود قاتل باشم حتما قبلش یه دوره‌‌ی طولانی میرفتم روانشناسی یاد میگرفتم...سوژه هارو شناسایی میکردم، زیرنظر میگرفتم و شخصیتشون رو تحلیل میکردم...نقطه ضعف هاشون رو پیدا میکردم و بعد با یه راه هوشمندانه از همون طریق به قتل میرسوندمشون! حتی فکرشم وسوسه برانگیزه! این سطح از احاطه داشتن به کاری که میکنی، حتی اگه اون کار قتل باشه، خیلی جذابه انصافا..! آدم تو هر کاری باید عالی باشه، حتی قتل!



+ چه عنوان کلیشه‌ای‌ایه، عح عح عح :/

کاش میشد تمومش کرد

اگه الان همینکارو بکنم چی میشه؟ اگه همین الان برم پنجره رو باز کنم، خودمو بندازم پایین چی میشه؟همه چی تموم میشه نه؟همه این مشکلات تموم میشه نه؟همه این بحثا تموم میشه نه؟فقط بعدش چی میشه؟اگه از بعدش مطمئن بودم، حتی ثانیه‌ای هم شک نمیکردم...حتی لحظه‌ای هم شک نمیکردم


باید بریم...

کاش یکی بیاد منو از دنیا قایم کنه...خسته‌ام


+ یه جوری فریدون میخونه "بیا بریم به شهرمون، اونجا پر از محبته" که آدم دلش میخواد بره...ولی لامصب تو آهنگ آدرس شهرشونو نمیده :(


+میدونی؟ مساله اینه که جراتش رو ندارم پرده رو بزنم کنار، پنجره‌رو باز کنم، برم بالا و چشمامو ببندمو تموم کنم همه چی رو...وگرنه دلیل زیاد دارم...