برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

داستانچه

توی افکارش غرق شده بود و فقط سرش رو به عنوان تایید تکون میداد..جوابش رو گرفته بود و دیگه نیازی به گوش کردن نداشت...کاغذ رو توی کیفش چپوند و بعد یه خداحافظی سرسری و قول مراجعه بعدی ، از ساختمون خارج شد...یادش نمیومد که چقدر اون تو بوده که حالا هوا تاریک شده..شایدم تقصیر روزای کوتاه زمستون بود...فک کرد که اصلا مگه زمستونه؟اصلا الان چه فصلیه؟...میخواست از یه نفر بپرسه که چه فصلیه ولی بعد بی خیال شد...اصلا مگه فرقی میکرد چه فصلی بود، یا چه ماهی یا چه روزی...دیگه هیچی مهم نبود...خیلی وقت بود که دیگه هیچی براش مهم نبود...روی نیمکت توی پیاده رو نشست و به ترافیک ماشین های روبه روش نگاه کرد...صدای بوق ماشین ها و نور چراغ هاشون روی اعصابش میرفت...ساعت اوج شلوغی بود..سرش رو به سمت آسمون گرفت تا شاید چشمهاش به جای ماشین‌ها و آدم‌ها ، ماه و ستاره ها رو ببینه اما اون حجم خاکستری و آلوده‌، تلخ تر از همیشه توی چشمش فرو رفت..پوزخندی زد و به سمت خونه به راه افتاد...داشت فکر میکرد که چطور خبر رو به زن برسونه...

کلید رو توی قفل انداخت و در رو باز کرد..بلند و مثل همیشه با شوق گفت من اومدم...

زن زل زده بود توی چشمای مرد..

مرد، روبه روی زن نشست و گل های پلاسیده ای که از روی نیکمت رنگ و رو رفته ی پیاده رو برداشته بود رو  جلوی اون گذاشت...پاکت رو از کیفش دراورد و روی میز گذاشت...دلش میخواست زودتر بره سر اصل مطلب...چشم هاش رو به چشم‌های زن دوخت و گفت : امروز رفتم جوابارو گرفتم...دکتر گفت سرطان اومده...تو که رفتی، اون اومد...ولی خوشحالم که به زودی میام پیشت...

قاب عکس زن رو برداشت و مثل همیشه لبهاشو بوسید...دیگه تا دوباره دیدنش چیزی نمونده بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد