برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

روابط بین آدم‌ها خیلی پیچیده و عجیبه...وقتی به کسی نزدیک میشی باید توقع هر چیزی رو داشته باشی...نمیشه از احساس آدما، از فکراشون مطمئن بود و این شاید بزرگ‌ترین دلیلیه که نمیتونم به کسی نزدیک بشم...آدم‌ها چیزی رو میگن که باور ندارن..ادعایی رو میکنن که وجود نداره...از احساسی حرف میزنن که دروغه...هر آن ممکنه از پشت به آدم خنجر بزنن، دروغ بگن و یا دورت بزنن..و قسمت جالبش اینه که نمیفهمم بعدش قراره به چی برسن..چرا باید آدم انقدر دو رو باشه..چرا باید بهم دروغ بگیم؟چرا انقدر بهم آسیب میزنیم؟واقعا انقدر سخته صادق بودن؟از دور زدن قراره به چی برسیم اخه؟

توییتر

توییتر رو فعلا دی اکتیو کردم..نمیدونم موقتیه یا دائمی

بازم فقط من موندمو تو..وبلاگ قشنگم..فک کنم کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من نمیتونم مخاطب داشته باشم و برای مخاطب بنویسم چون به احتمال خیلی زیاد به خودسانسوری منتهی میشه...خلوتی اینجارو بیشتر دوست دارم..حاشیه های توییتر خسته کننده بود برام..خوبه که اینجا فقط منم که مینویسم..خوبه که هیچکس نمیخونه...خوبه که هیچکس نمیخواد به آدم نزدیک بشه..فقط من مینویسم و سبک میشم..بدون هیچ عواقبی..اینجا فقط منم و من...هر وقت تصمیم میگیرم یکم مرزهای دنیای دور و برم رو وسیع تر کنم بعدش فقط خسته تر برمیگردم به خلوت خودم..فک کنم دیگه باید با این واقعیت کنار بیام که من آدم اجتماعی ای نیستم و در توانم نیست که با همه بجوشم..خیلی سعی کردم گاردم رو در مقابل آدم‌ها کمتر کنم ولی نشد...من آدم از دور تماشا کردنم..