برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

هیچ چیز کامل نیست

یه بارم یه جا خوندم که کمال گرایی یه شیوه ی مطمئنه برای همیشه ناراضی بودن از زندگی...اینو فقط یه آدم کمال گرا میتونه درک کنه..علارغم اسم شیکی که داره، یه جور وسواس ذهنیه و ابدا افتخار نداره..ینی مثلا دیدین بعضی درد مرضا باکلاس و شیکه و مردم اینطور عنوان میکنن که من این عیب رو دارم ولی در اصل دارن بهش افتخار میکنن؟ کمال گرایی از اون مدل عیب هاست که علارغم ظاهر جالبش خیلی هم مزخرف و غیر قابل تحمله...تو دنیایی با این همه نقض و ایراد کمال کجا بود اخه؟اصلا کل این دنیا و آدماش، همه چیزش بر پایه ی نقص و تناقضه..نه شرایط ایده ال میشه نه آدم‌ها و این وسط کسی که دنبال یه چیز کامل بگرده اذیت میشه چون هرگز پیداش نمیکنه..و این هرگز نرسیدن باعث میشه آدم تو یه نارضایتی همیشگی بمونه و هیجوقت اونطور که باید از زندگی و شرایطش لذت نبره...کمال گرایی خوب نیست..افتخار نداره...هیچ چیز مفیدی هم نداره...

خیلی وقته دارم تمرین میکنم دنبال هیچ چیز کاملی نباشم..انقدر عی خودم رو در مضیقه قرار ندم برای کامل بودن و همیشه درست انتخاب کردن و درست رفتار کردن..من اگه یه کار اشتباه کنم تا مدتها ذهنم درگیره و مشغول سرزنش کردن منه..حتی یه حرف غلط زدن!! این تلاش برای همیشه کامل بودن واقعا روانی کننده‌س..خسته کننده‌س و بدبختی اینه که هیچوقت هم به نتیجه ای نمیرسه...دلم میخواد آزادانه اشتباه کنم و از اشتباهاتم لذت ببرم..از زندگی با تمام نقص هاش، از آدم‌ها با تمام ایرادهاشون و از شرایط با تمام مشکلاتش لذت ببرم..عید من اون روزیه که علارغم اینکه زشتی ها هستن، از دیدن زیبایی ها لذت ببرم

دَر

دنیا در نداره؟ بری در رو پشت سرت ببندی و خلاص؟

چرا تنهام؟ چون از آدم ها خیری ندیدم...چه فرقی میکنه صدتا آدم بشناسی یا هزارتا؟ وقتی شناختشون درده روی دردهای آدم..وقتی دوست، فامیل و آشنا اینطوری زخم میزنن دیگه تنهایی بهتر نیست؟ادم تنها یه درد داره ولی ادمی که دورش پر از آدم‌های غلطه هزارتا...میشه با تنهایی ساخت ولی مگه میشه با زخمی که نزدیکان آدم میزنن ساخت؟ ادمایی که قرار بوده بودنشون باری از روی دوش برداره اما حالا خودشون شدن یه بار سنگین...اینکه انقدر سختم تو وارد کردن آدم‌های جدید تو زندگیم به خاطر همینه...جا برای درد جدید ندارم...حقیقتا اعصابی برام نمونده که چند نفر جدید هم بیارم که گند بزنن توش...دیگه پر شدم..خیلی وقته پُر شدم و فقط از اون روزی میترسم که سر ریز کنم!یه روزی که قید همه چی رو بزنم، صابون همه چی رو به تنم بمالم و تا ته تهش برم!

 وقتی نزدیکان آدم میتونن انقدر راحت آسیب بزنن دیگه غریبه جی میخواد بشه؟

از من قبول کنید..دوست، فامیل یا خانواده هیچکدوم مقدس نیستن..رو هیچکدوم حساب نکنید..همشون میتونن چنان زمینتون بزنن که تا یه قرن گیج بزنید که اصلا از کجا خوردید! آدم مریض چه دوست باشه چه غریبه آسیبه اقا آسیب..درده، مرضه، باره...ذره ذره روح ادمو میخوره...نمیفهمم این آویزون شدن ما ایرانی هارو به نسبت های خانوادگی..یه زنجیر ساختیم و بستیم به ‌پاهای هم اسمش رو هم گذاشتیم روابط خانوادگی و تهش یه صد افرین هم به خودمون گفتیم بابت این حجم از عاطفه...اجازه بدید رک بگم که گه تو این روابط خانوادگی و فامیلی..هزار سال سیاه میخوام نباشه اونی که خانواده و فامیله اما از صدتا دشمن ضررش بیش‌تره

حقیقتا خسته‌ام...

اقا من خسته‌ام..

محض تنوع هم که شده یه سکانس از قسمت های خوب زندگی نشون بدین حداقل بفهمم فقط منم که اینطوری ام ، بقیه دنیا گل بلبله..والا خوشحال تر میشم بفهمم که تجربیات منه که انقدر بیماره نه زندگی نه دنیا و نه بقیه ی آدما..حداقل میگم جهنم اینم شانس من بوده...

توییت گونه

باید یه دستگاهی اختراع می‌شد که فکرهای در جریان تو مغز آدم رو کلمه میکرد...اینطوری شاید حرف زدن راحت تر می‌شد...

یا حداقل شاید سبک تر میشدیم..

از این سفرا لطفا

زندگی باید اینطوری میبود که مثلا همین الان چمدونم رو جمع میکردم میرفتم یه گوشه ی خلوت دنیا...یه جای خوش آب هوا و دنج که نه من هیچکس رو بشناسم و نه هیچکس منو بشناسه...گوشی رو خاموش میکردم و تمام ارتباطم با دنیای بیرون رو قطع میکردم...نه از کسی خبر میگرفتم و نه به کسی خبر میدادم...میرفتم و یه مدت فاصله میگرفتم از این حجم کینه و فسادی که تو دنیا در جریانه..دیگه هیچ اخباری رو نمیشنیدم..نه از آدما نه از جامعه نه از دنیا..دو هفته میتونست کافی باشه...دو هفته ای که فقط من بودمو من...میرفتم یه تجدید قوا میکردم..احساس میکنم پر از سم و انرژی منفی شدم...

شرلوک

اوج حسادتم به جان واتسون تو سری سوم سریال شرلوک بود..وقتی تو سه نشانه جلوی همه قسم میخوره که تا همیشه در کنار جان و مری باشه و تو "اخرین سوگند او" حتی از اینکه مری بهش شلیک کرده میگذره و به خاطر جان واتسون آدم میکشه!!

هر بار این سریالو میبینم به این قسمتاش که میرسه از حسادت به دکتر واتسون میمیرم! اینکه آدم یه دوست داشته باشه که در این حد رفاقت حالیش باشه و برای آدم سنگ تموم بذاره و همه جوره، واقعا همه جوره بشه رو حمایتش حساب کرد خودش به تنهایی حسادت برانگیز هست، دیگه چه برسه اون فرد، یکی مثل شرلوک هلمز باشه...حق ندارم بمیرم از حسودی؟ یه آدم با این سطح از نبوغ و هوش، با چنین شخصیت منزوی‌ای که هر کسی رو دوست نمیدونه و برای هر کسی وقت نمیذاره، بعد اونوقت دکتر واتسون براش جایگاهی داره که حاضره از زنش تیر بخوره و به خاطرش آدم بکشه!

چند نفر تو دنیا هستن که انقدر خوش شانس باشن؟ که تو بدترین شرایط زندگیشون، در حالیکه از لحاظ روحی نابود هستن و دارن تو یه باتلاق دست و پا میزنن، با ادمی مثل شرلوک هلمز آشنا بشن که خوب بلد باشه بهتر از هر روانشناس دیگه ای درمانشون کنه و بهتر از اونا بفهمه چی براش خوبه و چی میتونه از اون باتلاق نجاتش بده!!چند نفر انقدر خوش شانسن؟چقدر ممکنه همچین اتفاقی برای آدم بیوفته و همچین کسی سر راه آدم قرار بگیره؟ اینو چند وقت پیش توییتر نوشته بودم و یکی گفته بود که از اون آدمای خوش شانسیه که همچین شخصی سر راهش قرار گرفته! الان نمیرم از حسودی؟ :(