برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

آخرین سوگند او

شرلوک : تو هیچوقت درد رو احساس نکردی، چرا؟

موریاتی : درد همیشه احساس میشه شرلوک، ولی نباید ازش بترسی

آنقدر ساز میزنیم که برقصد زمانه به ساز ما..

امروز روز خاصی نیست...اتفاق خاصی نیوفتاده...یه روز به همون معمولی‌ای روزی که تصمیم گرفتم اینجا رو بسازم...همونقدر عادی و ساده...یه روز معمولی که فقط میخوام با خودم حرف بزنم..مخاطب این پست خودمم...خودِ خودم

برام مهم نیست کجا وایسادی...برام مهم نیست الان چی هستی...ولی سوال اینه که از چیزی که هستی راضی ای؟ از جایی که وایسادی راضی ای؟اگه نه پس چرا تغییر نمیکنی؟ چرا فکر میکنی توانایی تغییر نداری؟چرا باور نمیکنی میتونی؟چرا این تصویر مزخرفی که ساختی رو پاره نمیکنی؟مگه نگفتی برای بلند شدن زانوهات کافیه‌ن؟منتظر چی هستی دختر؟ هیچ روزی اونقدر خاص نیست که بخوای شروع کنی و هیچ اتفاقی اونقدر مهم نیست که بخواد تغییرت بده جز خود خودت...یهویی متحول شدن مال تو فیلماس.. اگه آرزویی داری باید خودت ذره ذره بسازیش...گذشته هر چی که بوده، خودت هر چی که بودی رو بریز دور...بلند شو دختر، دیگه وقتشه...الان وقت پریدنه...وقت باز کردن همه ی زنجیرهایی که تو تمام این مدت به پاهات بستی...بیا و قصه ی قدیمی رو تموم کن و دوباره از اول، این بار خودت شروع کن...بیا و یکسال کل دنیارو فراموش کن...آدماش رو فراموش کن..یکسال کر شو و کور ...همه ی حرفهارو حواله کن به سال بعد و اونموقع در موردشون فکر کن...یکسال یه آدم جدید باش با یه روح جدید با یه طرز فکر جدید...یکسال یه جور دیگه زندگی کن...تمام گذشته رو موقتا حذف کن...بیا و یه بار به خودت فرصت بده..

به این فکر کن که سال دیگه همین موقع میخوای چه حسی داشته باشی؟غرور و شادی یا سرخوردگی؟ سال دیگه میخوای شرمنده خودت باشی یا به خودت افتخار کنی؟ بلند شو که درد نرسیدن، از درد تلاش کردن بیش‌تره...کل دنیارو بریز دور و این بار فقط و فقط به خاطر خودت تلاش کن...هیچکس نمیتونه به ادمی که به خودش اعتماد داره آسیب بزنه...آدم های قوی خودشون رو تغییر میدن و آدم‌های ضعیف سعی میکنن بقیه رو مطابق میلشون عوض کنن...از درد کشیدن نترس، از مشکلات نترس، از سختی ها نترس...عمیق ترین لذت ها مال کساییه که رنج رفتن رو به راحتیِ موندن ترجیح دادن...باید بسوزی و خاکستر شی تا دوباره متولد شی...گر مرد رهی میان خون باید رفت

-_-

بهم ریختن هورمون های بدنم دیگه کم کم داره نگران کننده میشه..بدبختی اینه که نمیدونم چون استرس دارم تاریخ های ماهانه‌م بهم ریخته یا چون تاریخ‌های ماهانه‌م بهم ریخته انقدر استرس دارم یا اینکه کلا همه ی اینا به خاطر کنکور پیش رو و فکروخیال های خودمه...ینی یه چیزیه که هم اتفاق افتادنش عذابه هم اتفاق نیوفتادنش..ماه قبل رو هم کلا یادم رفت تو تقویم علامت بزنم و نمیدونم دقیقا چقدر دیر شده ولی قطعا مشخصه که دیر شده!

حالا از اون طرف عین این خل چلا داشتم احتمالات رو بررسی میکردم بعد مثلا یکیش این بود که نکنه کم خونی دارم و کلا چون خونی تو بدنم نیس به خاطر همین بهم ریخته :)))))) 

جالبیش اینه که سر تاریخش و قشنگ به مدت یکی دو هفته از علائم روحی روانیش گرفته تا دردهای جسمیش رو دارم ولی فقط همین!فک کنم بدنم هم تصمیم گرفته دهن منو سرویس کنه وگرنه دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه!

حافظ امشب

امشب به مینو گفتم برام فال بگیره و این اومد


ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را رفیق و مونس شد


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد


به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد


به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد


خیال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد


طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار منش مهندس شد


لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد


کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد


چو زر عزیز وجود است نظم من آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد


ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد



اگه واقعا شب قدری وجود داشته باشه، و اگه اون شب، امشب باشه ...

you gave me wings

قسمت قشنگ دنیا میشه مامان...مامان برعکس من همه چیز رو راحت میگیره..از زندگی با تمام عیب هاش لذت میبره..کاری با نقص ها نداره و آدم‌ها رو با نقص هاشون دوست داره...توقع چیز کاملی نداره..نه از زندگی، نه از دنیا و نه از آدما ...وقتی هست انگار زندگی آسون میشه و از اون حالت بغرنج و غیر قابل حل خارج میشه..مشکلات قابل حل و ساده میشن...انگار زندگی از اون هیولای ترسناک به یه پیشی ملوس و گوگولی تبدیل میشه...امروز وقتی محمد میخواست شام بره بیرون ما هم رفتیم پیاده روی...کلی قدم زدیم، حرف زدیم، تو پارک نشستیم تا اذان شه بریم جیگرکی :)) چون یهو تصمیم گرفته بودیم بریم هیچکدوممون کارت هامون همراهمون نبود و کلا دارایی هامون رو گذاشتیم رو هم تا پولشو حساب کنیم!حالا شاید وقتی کارت همراهمون نیست نباید علاوه بر جیگر، جوجه و دنبه هم سفارش میدادیم تا انقدر من استرس نرسیدن پولمون رو نداشته باشم!مامان که بی خیال نشسته بود غذاشو میخورد و تازه میگفت فوقش میریم ظرفاشونو میشوریم :) وی اصولا خیلی بی خیال و ریلکسه! البته خوشبختانه پولمون اضافه هم اومد و برگشتی دوتا موهیتو زدیم!

راستش بودن و وقت گذروندن با مامان رو به هر کسی ترجیح میدم...البته که با دوستام هم خوش میگذره ولی چیزی که با مامان دارم آرامشه..انقدر که هر چی میگم و هر کاری بخوام میکنم..همیشه از پیشنهادهام استقبال میکنه...دردهامو میشنوه و یه جوری رفتار میکنه انگار چیز خاصی نیستن..بهم امید و اعتماد به نفس میده...مامان واقعا همه تلاششو میکنه تا روحو روان من در آرامش باشه... تنها آدمیه که دنیارو برام قابل تحمل میکنه..بدون اون حتی لحظه ای نمیتونم این دنیا و آدماش رو تحمل کنم...


همینجوری : اینکه دلم میخواد یه عالمه حرف بزنم ولی وقتی میخوام بنویسم هیچی به ذهنم نمیرسه، نمیدونم چه مرضیه..


همینجوری ۲ : احتمالا فقط منم که گاهی از شدت نیاز به حرف زدن لال‌مونی میگیرم!