قسمت قشنگ دنیا میشه مامان...مامان برعکس من همه چیز رو راحت میگیره..از زندگی با تمام عیب هاش لذت میبره..کاری با نقص ها نداره و آدمها رو با نقص هاشون دوست داره...توقع چیز کاملی نداره..نه از زندگی، نه از دنیا و نه از آدما ...وقتی هست انگار زندگی آسون میشه و از اون حالت بغرنج و غیر قابل حل خارج میشه..مشکلات قابل حل و ساده میشن...انگار زندگی از اون هیولای ترسناک به یه پیشی ملوس و گوگولی تبدیل میشه...امروز وقتی محمد میخواست شام بره بیرون ما هم رفتیم پیاده روی...کلی قدم زدیم، حرف زدیم، تو پارک نشستیم تا اذان شه بریم جیگرکی :)) چون یهو تصمیم گرفته بودیم بریم هیچکدوممون کارت هامون همراهمون نبود و کلا دارایی هامون رو گذاشتیم رو هم تا پولشو حساب کنیم!حالا شاید وقتی کارت همراهمون نیست نباید علاوه بر جیگر، جوجه و دنبه هم سفارش میدادیم تا انقدر من استرس نرسیدن پولمون رو نداشته باشم!مامان که بی خیال نشسته بود غذاشو میخورد و تازه میگفت فوقش میریم ظرفاشونو میشوریم :) وی اصولا خیلی بی خیال و ریلکسه! البته خوشبختانه پولمون اضافه هم اومد و برگشتی دوتا موهیتو زدیم!
راستش بودن و وقت گذروندن با مامان رو به هر کسی ترجیح میدم...البته که با دوستام هم خوش میگذره ولی چیزی که با مامان دارم آرامشه..انقدر که هر چی میگم و هر کاری بخوام میکنم..همیشه از پیشنهادهام استقبال میکنه...دردهامو میشنوه و یه جوری رفتار میکنه انگار چیز خاصی نیستن..بهم امید و اعتماد به نفس میده...مامان واقعا همه تلاششو میکنه تا روحو روان من در آرامش باشه... تنها آدمیه که دنیارو برام قابل تحمل میکنه..بدون اون حتی لحظه ای نمیتونم این دنیا و آدماش رو تحمل کنم...
همینجوری : اینکه دلم میخواد یه عالمه حرف بزنم ولی وقتی میخوام بنویسم هیچی به ذهنم نمیرسه، نمیدونم چه مرضیه..
همینجوری ۲ : احتمالا فقط منم که گاهی از شدت نیاز به حرف زدن لالمونی میگیرم!