برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

فاینالی ۲۱ ام داره میاد!!

سه هفته گذشت و بالاخره فردا میرم پیش روانکاوم. باورم نمیشه! خیلی سورئاله دوباره دیدنش! حالم خیلی بده و خیلی استرس دارم. دقیقا مشکل همینجاست. همین استرس وحشتناکی که از دو سه روز قبل جلسه‌م شروع میشه و دیگه از سه‌شنبه‌ غیر قابل تحمل میشه. خیلی حال بهم زنه آدم هی یهویی دلش بریزه. همچین حسی دارم من. فردا باید حتما در این مورد باهاش صحبت کنم. خیلی خیلی طاقت‌فرساست تحمل این اضطراب و تازه فکر کردن به اینکه قراره دوباره هر هفته تکرار بشه. آدم فرسوده میشه واقعا. احساس میکنم همین دور و دوستی قابل‌ تحمل‌تر بود. من فردا از اضطراب خواهم مرد!!! 

...

برای من حرف زدن سخته. نمیتونم با حرف زدن ذهنم و حسم رو توصیف کنم اما با نوشتن میتونم. نه اونقدر ایده‌ال و کامل. ولی حداقل تو نوشتن، نسبت به حرف زدن موفق‌ترم. صدای من حس نداره اما شاید نوشتنم داره. برعکس نوشتن، حرف زدن حالم رو بدتر میکنه. من با حرف زدن کنار نمیام. مثل هزاران چیز دیگه که باهاشون کنار نمیام. زیاد سعی کردم تا خودمو وفق بدم با تمام چیزایی که باهاشون کنار نمیام اما نشد. سعی کردن خوبه ولی وقتی آدم هی سعی میکنه و نمیشه، دیگه زده میشه، خسته میشه و شاید به یه جاهایی میرسه که دیگه حس از چشماش میره و فقط در سکوت، رها میکنه. داستان منو زندگی همینه. منو حرف زدن. اصلا منو خیلی چیزای دیگه. درست جایی که دارم ته زورم رو میزنم و با خودم فکر میکنم که شاید یه ذره بهتر شدم، واقعیت با یه نیشخند زل میزنه تو چشمام و میگه ببین منو! تو اینی! داری برای چی خودتو میکشی بدبخت؟ چی رو میخوای عوض کنی؟ اصلا چی رو میتونی عوض کنی وقتی هیچ‌جوره نمیتونی از من جدا شی! تو از من تغذیه کردی. با من بزرگ شدی. مگه میتونی سلول‌های بدنت رو دونه دونه بشکافی تا منو بکشی بیرون؟

چطور میشه چیزی رو عوض کرد وقتی اون چیز تمام منه. چطور میشه آدم خودشو جا بذاره و بره. من تمام راه‌هارو امتحان کردم. از پذیرفتن و کنار اومدن، تا انکار کردن و فرار کردن. هیچکدوم درد قضیه‌رو کمتر نکرد. هیچکدوم باعث نشد یه نفس عمیق بکشم و بگم اخیش. هیچکدوم این بغض تو گلوم رو پایین نبرد.

...

بالاخره یه روزی هم میاد که خدا وقتی تو اینه نگاه میکنه، یه نفس عمیق میکشه و اعتراف میکنه که نمی‌ارزید.

بعدش شاید درد ماها درمان نشه، اما حداقل این قصه یه جایی تموم میشه.

تعویق کنکور ارشد

⭕️ درخواست تعویق تاریخ برگزاری آزمون کارشناسی ارشد ۹۸


پیرو وقوع حادثه اخیر دردناک سیل در مناطق متعدد کشور عزیزمان ایران و در راستای حمایت از داوطلبان کنکور  کارشناسی ارشد ساکن این مناطق، از شما وزیر محترم درخواست کنیم، جهت تعویق تاریخ برگزاری این آزمون عنایت ویژه‌ای به این مهم مبذول فرمایید...


لطفا همه #تمرکزشون را بر روی حمایت بر روی خبرگزاری معتبر #فارس تا تعداد امضاهامون در سایت فارس به 10 هزار تا برسه و در کارزار هم 

 20 هزارتا #یکشنبه جلسه سازمان سنجش هست باید صدامون به همه نهاد ها برسونیم استدعا میکنیم همکاری کنید

بچه های #دکتری_وزارت_بهداشت هم کمپین تعویق کنکور 12 اردیبهشت زده اند و صدامون قوی تر هم شده است.


 1️⃣ حمایت از طریق #خبرگزاری_مهم_فارس جهت تعویق کنکور ارشد98 و پیگیری توسط خود رسانه فارس :


https://my.farsnews.com/c/5960 


2️⃣ متن کامل این بیانیه را اینجا بخوانید و #امضا کنید

...

عید رو به نگار تبریک نگفته بودم. حال نداشتم. در واقع کلا عید رو فقط به دو نفر تبریک گفتم. روانکاوم و استادم. به هیچکس دیگه‌ای هیچ پیامی نفرستادم. اصلا حوصله‌ش نبود. نگار هم عید رو به من تبریک نگفت تا همین دیروز که بهم پیام داد. اونم حالشو نداشت. اونم به هیچکس تبریک نگفته بود. گفتم حال نداشتم به کسی تبریک بگم. گفت خری دیگه، دقیقا عین من :))) اصولا دوست‌ها همینن احتمالا. عین همن. خوبی دوست درست داشتن اینه که میشه عید رو تبریک نگفت و مطمئن بود که ناراحت نمیشه. اصلا میشه بهش گفت حال نداشتم به هیشکی پیام بدم و مطمئن بود اون درک میکنه که چه جوری میشه که آدم حال نداشته باشه عید رو تبریک بگه! نمیدونم از این شبیه بودنمون به هم خوشحال باشم یا ناراحت. منظورم از لحاظ اخلاقی نیست البته. شبیه بودن حال و هوای جفتمون. حال نداشتن تبریک گفتن عید مثلا. یا اینکه به قول اون خر بودن جفتمون :)) البته به نظر من اون کمتر خره! ولی در کل وقتی بهش فکر میکنم خوشحال نمیشم از این حس و حالی که اونم داره. برای حس و حال هایی که تجربه کرده و متاسفانه اون موقع من نفهمیده بودم. بعضیا واقعا حیفن برای بعضی چیزا. نگار زیادی خوبه. حقش نیست تحمل این درون متلاطمی که زندگیش رو سخت کنه.