برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

برای من حرف زدن سخته. نمیتونم با حرف زدن ذهنم و حسم رو توصیف کنم اما با نوشتن میتونم. نه اونقدر ایده‌ال و کامل. ولی حداقل تو نوشتن، نسبت به حرف زدن موفق‌ترم. صدای من حس نداره اما شاید نوشتنم داره. برعکس نوشتن، حرف زدن حالم رو بدتر میکنه. من با حرف زدن کنار نمیام. مثل هزاران چیز دیگه که باهاشون کنار نمیام. زیاد سعی کردم تا خودمو وفق بدم با تمام چیزایی که باهاشون کنار نمیام اما نشد. سعی کردن خوبه ولی وقتی آدم هی سعی میکنه و نمیشه، دیگه زده میشه، خسته میشه و شاید به یه جاهایی میرسه که دیگه حس از چشماش میره و فقط در سکوت، رها میکنه. داستان منو زندگی همینه. منو حرف زدن. اصلا منو خیلی چیزای دیگه. درست جایی که دارم ته زورم رو میزنم و با خودم فکر میکنم که شاید یه ذره بهتر شدم، واقعیت با یه نیشخند زل میزنه تو چشمام و میگه ببین منو! تو اینی! داری برای چی خودتو میکشی بدبخت؟ چی رو میخوای عوض کنی؟ اصلا چی رو میتونی عوض کنی وقتی هیچ‌جوره نمیتونی از من جدا شی! تو از من تغذیه کردی. با من بزرگ شدی. مگه میتونی سلول‌های بدنت رو دونه دونه بشکافی تا منو بکشی بیرون؟

چطور میشه چیزی رو عوض کرد وقتی اون چیز تمام منه. چطور میشه آدم خودشو جا بذاره و بره. من تمام راه‌هارو امتحان کردم. از پذیرفتن و کنار اومدن، تا انکار کردن و فرار کردن. هیچکدوم درد قضیه‌رو کمتر نکرد. هیچکدوم باعث نشد یه نفس عمیق بکشم و بگم اخیش. هیچکدوم این بغض تو گلوم رو پایین نبرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد