برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

روانکاوی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

واقعا در توانم نیست از روانکاوم جدا شم. اینو وقتایی میفهمم که پیام‌های تلگرامم دو تا تیک میخوره و حس میکنم حرف‌هام رو شنیده. این دوتا تیک خوردن پیامام شبیه پروپورانول عمل میکنه! اضطرابم رو کمتر میکنه. انگار تنش رو از دور میکنه. خدایی عجب اوضاعی شده :/

درد روانکاوی

دلم برای روانکاوم تنگ شده. برای پیش اون بودن، باهاش حرف زدن و حسی که اونجا داشتم دلم تنگ شده. ولی علارغم همه اینا، توی این مدت تازه کشف کردم که اونجا بودن و ادامه دادن جلسات روانکاویم چه فشار روانی وحشتناکی داره. فاصله گرفتن از روان‌درمانی علارغم وابستگی شدیدی که به روانکاوم دارم،از چیزی که فکر میکردم کمتر دردناک بود. ینی فشارش بیشتر از جلسات درمانی نبود. البته شاید چون هر روز به روانکاوم پیام دادم و اون واقعا سعیشو کرد تا کمتر از ۱۲ ساعت پیام هام رو سین کنه، باعث شد کمتر اذیت بشم. ولی به هر حال تو‌ ذهنم این اومده که شاید بهتر باشه دیگه روانکاوی رو ادامه ندم تا حداقل برگردم به زندگی نرمال و طبیعی. دیگه قرص نخورم و مثل روال سابق زندگی رو ادامه بدم. روانکاوی کمکی بهم نکرده جز اینکه توی این ۶ ماه زندگیمو نابود کرده. روح و روانمو داغون کرده. یه جوری گذشت این چند ماه که هر روزش رو احساس جون دادن میکردم. فقط از هر هفته منتظر چهارشنبه‌هاش بودم تا برم کلینیک و یکم آرامش بگیرم. راستش این شمردن روزها برای رسیدن به چهارشنبه دیوانه‌کننده‌س. این غرق شدن تو اضطراب. من حتی وقتی اونجا بودم هم تو تمام وجودم احساس درد میکردم از استرس تموم شدن جلسه‌م و برگشتن به دنیای واقعی زندگیم. توی اون اتاق بودن مثل مورفین میمونه. درد رو ساکت میکنه ولی بعدش که اثرش از بین بره، اون درد به مراتب شدیدتر برمیگرده. با این تفاوت که تو آرامش درد نداشتن رو تجربه کردی و دیگه نمیتونی اون حجم از درد رو تحمل کنی. نرفتن اما شبیه این میمونه که یه درد برای مدت طولانی حضور داشته باشه. به مرور به بودنش عادت میکنی و شاید حتی تونستی ایگنورش کنی و به زندگیت برسی. 

بهش که فکر میکنم عزا میگیرم از شروع شدن داستان دوباره‌ی قبل از عید. دوباره روزها به جون کندن بگذره. دیگه از وسطای هفته زندگی و خودم غیرقابل تحمل بشن. از استرس بالا بیارم تا مثل یه آدم تیر خورده و مجروح، با خزیدن و بدبختی خودمو بکشونم کلینیک تا بلکه یکم دوباره سرپا بشم. بخدا این پروسه خیلی دردناکه. خیلی زیاد. توانشو ندارم. شاید من زیادی ضعیفم ولی واقعا از فکر کردن به اینکه دوباره این چرخه شروع بشه حالم بد میشه. 

درد روانکاوی شبیه یه چیزی مثل جراحی بدون بیهوشی میمونه. در حالی که شاهد تیکه تیکه شدن اعضا و جوارح بدنت هستی، داری از درد هم میمیری. روانکاوی حقیقتا بی‌رحمانه‌ترین شیوه‌ی روان‌درمانیه. 

روانکاوی

آخرین جلسه‌ای که رفته بودم پیش روانکاوم بهش گفتم وقتی بیشتر از ۱۲ ساعت پیامام رو سین نمیکنی احساس خفگی میکنم کاش تو عید زودتر پیامای منو بخونی. گفت بهت قول نمیدم ولی سعیمو میکنم. نمیدونم رفت سفر یا نه ولی بهم گفته بود یه هفته‌ای میره مسافرت و راستش جدا من نفهمیدم کی مسافرت بود چون تا حداکثر ۱۲ ساعت پیامامو میخوند :) 

یه بار بهش گفتم حالم بده کاش باهام حرف بزنی که اس ام اس داد فردا ساعت ۹ صبح میتونیم جلسه تلفنی داشته باشیم اگه مناسبه اطلاع بده که من جواب ندادم البته. فردا صبحش که من زنگ نزدم  بهم اس ام اس داده بود جلسمون شروع شده :))) حالا درسته من کلی کولی بازی دراوردم و  تو تلگرام و اس ام اس بهش غر زدم که خیلی بدی اصلا حال من برات مهم نیس چی میشد زنگ میزدی شاید من مرده بودم! :))) ولی به هر حال فهمیدم که به حالم اهمیت داد که اس ام اس داد جلسه تلفنی بذاریم. میخواست بگه اگه احتیاج داری باهات حرف بزنم باید جلسه تلفنی داشته باشیم نه تلگرام! لعنتی خیلی به چهارچوب‌های درمانیش پایبنده. ینی خیلی ها :/ 

پرواز

گاهی شبها که خوابم نمیبره، کلید ته گنجه رو با چراغ قوه‌ی بالای تاقچه بر میدارم و میرم زیرزمین خونمون. اون در آهنی رنگ و رو رفته که یه عالمه قفل داره و قلق باز کردنش رو فقط خودم بلدم، باز میکنم و فرو میرم تو تاریکی محض دالان پیش روم. چراغ قوه رو روشن میکنم تا ته دالان زیرزمینمون میرم تا برسم به اتاقی که به عنوان انباری ازش استفاده میکردیم. قدیما البته. خیلی وقته دیگه کسی ازش استفاده نمیکنه. تقریبا از زمان بدنیا اومدن من. جون میده برای قایم شدن یا قایم کردن. مثلا قایم مردن یه گنج. انقدر بی‌رفت آمده که امن‌ترین جاست برای قایم کردن قشنگ‌ترین گنج زندگیم. ته آخرین کمد. یه کمد خاک‌ گرفته‌ی چوبی که احتمالا هیشکی به ذهنش نمیرسه چیز با ارزشی توش باشه. اما هست. وقتایی که دل‌تنگ میشم، در کمد رو باز میکنم و نگاهشون میکنم. گاهی میارمشون بیرون و لمسشون میکنم تا یادم بیاد داشتنشون چه حسی داشت. یادم نمیاد اما. یعنی هر روز که میگذره بیشتر یادم میره چه حسی داشت. هنوزم مثل همون روزها زیبا و سفیدن. مثل توی قصه‌ها. نگاهشون میکنم و از خودم میپرسم چی شد که زمینی شدن رو به بهای از دست دادن بالهام پذیرفتم؟ این احتمالا دردناک‌ترین تصمیم زندگیم بود. اینکه بال‌های قشنگم رو بِکَنم و تا آخر عمر فقط روی زمین راه برم کار دردناکی بود. چرا حاضر شدم همچین کاری با خودم کنم؟ ساعت‌ها به این سوال فکر میکنم ولی جوابی براش پیدا نمیکنم. چیزی یادم نمیاد. نفهمیدم چی شد که اینطوری شد. بال داشتن حس خوبی داشت. پرواز کردن و تو آسمون چرخیدن. شبها بین ستاره‌ها گشتن و روزها تا نزدیکی خورشید رفتن. روی شیروونی خونه‌ها نشستن و طلوع خورشید رو تماشا کردن. شاید اونموقع هنوز تجربه‌ی روی زمین راه رفتن رو نداشتم. نمیدونستم برای کسی که بین ابرها پر زده، چقدر سخت و تلخه خزیدن روی کف زمین. چقدر عادت نمیکنم و چقدر همیشه حسرتش همراهم میمونه. انقدری که هر بار دلم بگیره و برم ته زیرزمین خونمون تا بال‌های کنده شدم رو تماشا کنم تا به خودم حس پرواز کردن رو یادآوری کنم. تا یه وقت یادم نره پر زدن و پریدن چه حسی داشت. تا یادم نره من مال پریدن بودم، مال پرواز کردن.