گاهی شبها که خوابم نمیبره، کلید ته گنجه رو با چراغ قوهی بالای تاقچه بر میدارم و میرم زیرزمین خونمون. اون در آهنی رنگ و رو رفته که یه عالمه قفل داره و قلق باز کردنش رو فقط خودم بلدم، باز میکنم و فرو میرم تو تاریکی محض دالان پیش روم. چراغ قوه رو روشن میکنم تا ته دالان زیرزمینمون میرم تا برسم به اتاقی که به عنوان انباری ازش استفاده میکردیم. قدیما البته. خیلی وقته دیگه کسی ازش استفاده نمیکنه. تقریبا از زمان بدنیا اومدن من. جون میده برای قایم شدن یا قایم کردن. مثلا قایم مردن یه گنج. انقدر بیرفت آمده که امنترین جاست برای قایم کردن قشنگترین گنج زندگیم. ته آخرین کمد. یه کمد خاک گرفتهی چوبی که احتمالا هیشکی به ذهنش نمیرسه چیز با ارزشی توش باشه. اما هست. وقتایی که دلتنگ میشم، در کمد رو باز میکنم و نگاهشون میکنم. گاهی میارمشون بیرون و لمسشون میکنم تا یادم بیاد داشتنشون چه حسی داشت. یادم نمیاد اما. یعنی هر روز که میگذره بیشتر یادم میره چه حسی داشت. هنوزم مثل همون روزها زیبا و سفیدن. مثل توی قصهها. نگاهشون میکنم و از خودم میپرسم چی شد که زمینی شدن رو به بهای از دست دادن بالهام پذیرفتم؟ این احتمالا دردناکترین تصمیم زندگیم بود. اینکه بالهای قشنگم رو بِکَنم و تا آخر عمر فقط روی زمین راه برم کار دردناکی بود. چرا حاضر شدم همچین کاری با خودم کنم؟ ساعتها به این سوال فکر میکنم ولی جوابی براش پیدا نمیکنم. چیزی یادم نمیاد. نفهمیدم چی شد که اینطوری شد. بال داشتن حس خوبی داشت. پرواز کردن و تو آسمون چرخیدن. شبها بین ستارهها گشتن و روزها تا نزدیکی خورشید رفتن. روی شیروونی خونهها نشستن و طلوع خورشید رو تماشا کردن. شاید اونموقع هنوز تجربهی روی زمین راه رفتن رو نداشتم. نمیدونستم برای کسی که بین ابرها پر زده، چقدر سخت و تلخه خزیدن روی کف زمین. چقدر عادت نمیکنم و چقدر همیشه حسرتش همراهم میمونه. انقدری که هر بار دلم بگیره و برم ته زیرزمین خونمون تا بالهای کنده شدم رو تماشا کنم تا به خودم حس پرواز کردن رو یادآوری کنم. تا یه وقت یادم نره پر زدن و پریدن چه حسی داشت. تا یادم نره من مال پریدن بودم، مال پرواز کردن.