برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

دزدیدن روانکاو

امروز داشتم در مورد شغل ایندم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که میخوام وقتی بزرگ شدم یه خلافکار حرفه‌ای بشم و باند خودمو تشکیل بدم. وقتی کارم گرفت و حسابی خفن شدم، یکی از انبارهای متر‌وکه‌ی خارج از شهر رو می‌خرم، خالیش میکنم، بعدم با بروبچ یه نقشه میکشم و روانکاوم رو میدزدم میبرم تو اون انبار زندانی میکنم :))) بعدم یه جوری صحنه‌سازی میکنم که انگار کشته شده جسدشم مفقود شده. اونوقت دیگه کلا مجبور میشه کلا  ور دل من باشه. به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کنیم. به همین زیبایی ^_^


+ بله درست حدس زدید؛ همینم برای خودش فرستادم :)) بدبخت آخرش منو به دایره‌ی پلیس جنایی ارجاع میده :)))

....

بالاخره پشت بوم دانشکده رو فتح کردم! شیش طبقه ساختمونه و حقیقتا ارتفاع وسوسه‌برانگیزیه. درش قفل بود ولی دو تا پنجره دو طرف در بود که تونستم بازشون کنم و بیام بالا! خیلی وقت بود این پشت بوم رو مخم بود و به فتح کردنش فکر میکردم ولی خب همیشه درهای بالا قفل بودن. حتی یه مدتی به این فکر میکردم که کلیدای نگهبانارو یه جوری کش برم و از روشون بسازم بعدم بذارم سر جاشون! ولی این ایده در حد همون تئوری موند و هیچوقت عملی نشد. بالاخره امروز خیلی خیلی اتفاقی وقتی طبقه پنجم بودم با خودم گفتم برم بالا ببینم چی پیدا میکنم. و بالاخره راهش رو یافتم! از پنجره که پریدم پایین یهو باد زد و پنجره بسته شد. داشتم سکته میکردم که حالا چیکار کنم اگه از اینور باز نشه که خوشبختانه باز شد ولی جهت اطمینان کیفمو گذاشتم تا بسته نشه. فرت هم عکس گرفتم از فضا و فرستادم برا روانکاوم تا در جریان این فتح قدرتمندانم قرار بگیره. قبلا جریان دانشگاه و مکان‌های اختصاصی‌ای که برای خودم کشف کرده بودم رو بهش گفته بودم. میدونست که تو نخ پشت بومم. گفتم خیالش راحت شه که بالاخره موفق شدم :))

اسمون که ابریه، چشم انداز قشنگی هم داره. فقط اگه انقدر سرد نبود و باد نمیومد خیلی بهتر میشد چون واقعا سردمه.

احساس میکنم این کنجکاویا بالاخره کار دستم میده :))

...

تقریبا از چهارشنبه سوری تا آخر عید رو من هر روز به روانکاوم پیام دادم که دلم برات تنگ شده! :))))

تا حالا شده یکی در طی ۲۰ روز، هر روز بهتون بگه دلش براتون تنگ شده؟ وجدانا خودم حسودیم شد بهش! بعد تازه فکر میکنید اون چیکار کرد؟ هیچی! فاکینگ هیچی! حتی یه بار نگفت عیدت مبارک! خیلی باحاله‌ها. یکی هر روز بهتون بگه دلم برات تنگ شده و شما هم فقط بخونید! ینی سر سوزنی احساس نداره این آدم ://

چهارشنبه توی جلسه بهش گفتم دلم برات تنگ شده بود. توقع داشتم همینطوری زل بزنه بهم و بگه هومممم!! ولی لطف کرد گفت منم دلم برای جلساتمون تنگ شده بود! همین! -_-

این تکرارهای چندشناک

یه وقتایی که اتفاقا کم هم نیستن، نسبت به انجام کارهای روزمره‌ای که هیچ‌جوره نمیشه ازشون فرار کرد دچار حس چندش‌اوری میشم. مثل همین الان که شب شده و باید بخوابم. حس چندش‌اوری داره فکر کردن به پروسه‌ی خواب و بیدار شدن. انگار تو طول شب یه عالمه زهر لجن‌طور میریزن توی بدنم که صبح با یه حس چندش‌اوری بیدار میشم. دقیقا همون مدلی که آدم چندشش میشه و بینیش چیش میخوره، صبح چشمامو باز میکنم و حالم از حس درونم بهم میخوره. یا مثلا نسبت به آب خوردن هم این حس رو پیدا میکنم! گاهی پیش میاد که آب خوردن یا حتی غذا خوردن برام خیلی کلافه‌کننده میشه. شبیه یه تکرار اعصاب خوردکنی که هیچ جوره نمیتونم ازش فرار کنم و این عصبیم میکنه. دلم میخواد خیلی هیستریک‌طور و عصبی بشینم گریه کنم یا مغزمو در بیارم یا اصلا خودمو بزنم! همینقدر مستاصل!

واقعا نمیدونم چطوری توصیفش کنم چون تنها تعریفی که از این حس تو ذهنم میاد همین چندش‌اور بودنه. شاید یه ذره عادی نیست ولی به هر حال چندشم میشه از شب خوابیدن و صبح بیدار شدن. از آب خوردن، از دارو خوردن و بلعیدن قرص! 

نسبت به قرص‌ها هم حس چندش آوری پیدا کردم! اصلا نسبت به خودم حتی!! از خودمم چندشم میشه و خودم برام غیرقابل تحمل میشه!

کلمات وحشی

گاهی فکر میکنم شاید تو زندگی قبلیم الهه‌ی کلمات بودم. سرچشمه‌ی واژه‌هایی که تک‌تکشون عمق احساس هر کسی رو به بهترین شکل توصیف میکردن. من بودمو دریایی از کلمات که میدونستم کدومشون رو کجا باید استفاده کرد. شب و روز میچرخیدم بین انسان‌ها تا به اونایی که نمیدونن چه جوری باید احساسشون رو توصیف کنن، بهترین واژه‌هارو تقدیم کنم. تا دیگه هیچ ادمی سکوت نکنه از ترس بی‌معنی بودن حرف‌هاش. تا دیگه هیچ حسی نفهمیده باقی نمونه به خاطر پیدا نشدن توصیف مناسبش. تا دیگه کسی دچار سوتفاهم نشه به خاطر اشتباهی گفتن یا اشتباهی شنیدن.

 سر هم کردن کلمات و ساختن جمله‌های معنادار، کار لذت‌بخشی بود. از اون لذت‌بخش‌تر تماشای لحظه‌ای بود که این جمله‌ها عمیق‌ترین حس‌های ادمهارو توصیف میکردن و ارتباط بین‌شون رو محکم‌تر. هر بار یه نفس راحت میکشیدم از انجام دادن وظیفم. ساده بود اما مهم و برای من دوست‌داشتنی. شاید فقط خودم بودم که میدونستم چقدر اهمیت داره کلمات درست در جای درست استفاده بشن. شاید فقط خودم بودم که میدونستم کلمات چه قدرتی دارن و چه آسیبی میتونن بزنن. برای همین جذاب بود ساختن لطیف‌ترین جمله‌ها از مجموعه‌ی حروفی که میتونن به هزاران چیز ترسناک تبدیل بشن و انسان‌هارو ببلعن. شبیه رام کردن موجودات وحشی بود. نه با شلاق و خشونت. با آرامش و محبت. رام کردنی که تهش سربه زیر شدن و مطیع شدن نبود، دوستی و همکاری بود. 

رابطه‌ی من و کلمات، رابطه‌ی عاشقانه و دراماتیکی بود. تک‌تکشون برام ارزشمند و عزیز بودن. من به تک‌تکشون عشق میورزیدم. 

همه خوشحال بودن. من از تقدیم کردن بهترین واژه‌ها به انسان‌ها، کلمات از استفاده شدن توی بهترین و درست ترین موقعیت‌ها و انسان‌ها از به جا و دقیق توصیف شدن احساساتشون. همه چی خوب بود و خوب پیش میرفت تا اون روزی که چشم‌هام‌ رو باز کردم و دیدم همه چی تموم شده. رونده شده بودم از بهشت کلماتم. به همین سادگی. زندگی جدیدی شروع شده بود که دیگه من مسئول رسوندن هیچ کلمه‌ای نبودم. دیگه کلمات تبدیل شده بودن به بادکنک‌های آزادی که تو هوا پخش شده بودن تا هر کسی خودش انتخاب کنه کدوم رو میخواد. دیگه به من احتیاجی نبود. دیگه قصه‌ی من و اهلی شدن کلمات به تهش رسیده بود. پرت شده بودم تو یه سکوت مبهم بدون کلمه. هیچ کدوم اون بادکنک‌ها مال من نبود. فقط هر روز زل میزدم و به گردش بی‌هدف واژه‌های توی آسمون و حسرت میخوردم از زنجیر شدن پاهام به زندگی جدیدی که انتخاب من نبود. سخت بود سکوت کردن برای کسی که بین واژه ها زندگی کرده. سخت بود دل کندن از مسئولیتی که عاشقانه انجامش میدادم. هر بار دست‌هام رو دراز میکردم سمت آسمون تا شاید چندتایی از بادکنک‌های آواره‌ی بدون صاحب رو بگیرم ولی دیگه کلمات رام من نمیشدن. فرار میکردن و من هر بار بغض میکردم از سکوت دردناکی که هیچ واژه‌ای وجود نداشت تا توصیفش کنه.