برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

دزدیدن روانکاو

امروز داشتم در مورد شغل ایندم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که میخوام وقتی بزرگ شدم یه خلافکار حرفه‌ای بشم و باند خودمو تشکیل بدم. وقتی کارم گرفت و حسابی خفن شدم، یکی از انبارهای متر‌وکه‌ی خارج از شهر رو می‌خرم، خالیش میکنم، بعدم با بروبچ یه نقشه میکشم و روانکاوم رو میدزدم میبرم تو اون انبار زندانی میکنم :))) بعدم یه جوری صحنه‌سازی میکنم که انگار کشته شده جسدشم مفقود شده. اونوقت دیگه کلا مجبور میشه کلا  ور دل من باشه. به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می‌کنیم. به همین زیبایی ^_^


+ بله درست حدس زدید؛ همینم برای خودش فرستادم :)) بدبخت آخرش منو به دایره‌ی پلیس جنایی ارجاع میده :)))

نظرات 2 + ارسال نظر
حمیرا جمعه 30 فروردین 1398 ساعت 14:38

من حدسم اینه تو همون انبارم میشینه روبروت بهت زل می زنه و هر چی بکی در جواب فقط میگه: هومممم!

اره دقیقا :)) ولی خب به هر حال همین که کنارم بود راضی بودم

kata پنج‌شنبه 29 فروردین 1398 ساعت 19:09 http://chapol.blogsky.com/

اینقدر دوسش داری ین!!

اره خیلی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد