گاهی فکر میکنم شاید تو زندگی قبلیم الههی کلمات بودم. سرچشمهی واژههایی که تکتکشون عمق احساس هر کسی رو به بهترین شکل توصیف میکردن. من بودمو دریایی از کلمات که میدونستم کدومشون رو کجا باید استفاده کرد. شب و روز میچرخیدم بین انسانها تا به اونایی که نمیدونن چه جوری باید احساسشون رو توصیف کنن، بهترین واژههارو تقدیم کنم. تا دیگه هیچ ادمی سکوت نکنه از ترس بیمعنی بودن حرفهاش. تا دیگه هیچ حسی نفهمیده باقی نمونه به خاطر پیدا نشدن توصیف مناسبش. تا دیگه کسی دچار سوتفاهم نشه به خاطر اشتباهی گفتن یا اشتباهی شنیدن.
سر هم کردن کلمات و ساختن جملههای معنادار، کار لذتبخشی بود. از اون لذتبخشتر تماشای لحظهای بود که این جملهها عمیقترین حسهای ادمهارو توصیف میکردن و ارتباط بینشون رو محکمتر. هر بار یه نفس راحت میکشیدم از انجام دادن وظیفم. ساده بود اما مهم و برای من دوستداشتنی. شاید فقط خودم بودم که میدونستم چقدر اهمیت داره کلمات درست در جای درست استفاده بشن. شاید فقط خودم بودم که میدونستم کلمات چه قدرتی دارن و چه آسیبی میتونن بزنن. برای همین جذاب بود ساختن لطیفترین جملهها از مجموعهی حروفی که میتونن به هزاران چیز ترسناک تبدیل بشن و انسانهارو ببلعن. شبیه رام کردن موجودات وحشی بود. نه با شلاق و خشونت. با آرامش و محبت. رام کردنی که تهش سربه زیر شدن و مطیع شدن نبود، دوستی و همکاری بود.
رابطهی من و کلمات، رابطهی عاشقانه و دراماتیکی بود. تکتکشون برام ارزشمند و عزیز بودن. من به تکتکشون عشق میورزیدم.
همه خوشحال بودن. من از تقدیم کردن بهترین واژهها به انسانها، کلمات از استفاده شدن توی بهترین و درست ترین موقعیتها و انسانها از به جا و دقیق توصیف شدن احساساتشون. همه چی خوب بود و خوب پیش میرفت تا اون روزی که چشمهام رو باز کردم و دیدم همه چی تموم شده. رونده شده بودم از بهشت کلماتم. به همین سادگی. زندگی جدیدی شروع شده بود که دیگه من مسئول رسوندن هیچ کلمهای نبودم. دیگه کلمات تبدیل شده بودن به بادکنکهای آزادی که تو هوا پخش شده بودن تا هر کسی خودش انتخاب کنه کدوم رو میخواد. دیگه به من احتیاجی نبود. دیگه قصهی من و اهلی شدن کلمات به تهش رسیده بود. پرت شده بودم تو یه سکوت مبهم بدون کلمه. هیچ کدوم اون بادکنکها مال من نبود. فقط هر روز زل میزدم و به گردش بیهدف واژههای توی آسمون و حسرت میخوردم از زنجیر شدن پاهام به زندگی جدیدی که انتخاب من نبود. سخت بود سکوت کردن برای کسی که بین واژه ها زندگی کرده. سخت بود دل کندن از مسئولیتی که عاشقانه انجامش میدادم. هر بار دستهام رو دراز میکردم سمت آسمون تا شاید چندتایی از بادکنکهای آوارهی بدون صاحب رو بگیرم ولی دیگه کلمات رام من نمیشدن. فرار میکردن و من هر بار بغض میکردم از سکوت دردناکی که هیچ واژهای وجود نداشت تا توصیفش کنه.
ااا
اگه هنوز الهه بودی میتونستی به منم کمک کنی!
الان که دیگه به خودمم نمیتونم کمک کنم