برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

آخرین جلسه روانکاوی

دیروز آخرین جلسه‌ی روانکاویم تو سال ۹۷ بود. دیگه رفت تا ۲۱ فروردین تا روانکاوم رو ببینم. حول و حوش ۱۱ بود که اول رفتم دفترچه‌ بیمه‌ی خودم و مامان رو عوض کردم و بعد هم رفتم کلینیک. نوبت من ساعت ۲:۳۰ بود در حالیکه من ساعت ۱:۱۵ رسیده بودم نزدیکای کلینیک! تازه تو شرایطی که یه ایستگاه زودتر پیاده شدم و مسافتی رو پیاده رفتم تا دیرتر برسم! حدودا ۴۵ دقیقه‌ای نشستم تو یه ایستگاه اتوبوس نزدیک کلینیک تا زمان بگذره. خیلی سخت بود. حالم خیلی بد بود. انتظار خیلی غم‌انگیز و دردناکی بود. دلم برای خودم و حال بدم میسوخت. دلم از اون همه بی‌قراری و بی‌تابیم گرفته بود. وقتی رفتم کلینیک فهمیدم همه‌ی مشاورا هفته‌ی آخر رو تعطیل کردن به جز روانکاو من. حتی منشی هم بعد از باز کردن در برای من رفت خونه و رسما فقط من بودمو روانکاوم. کجا بود که میگفت مرد و زن اگه تو یه اتاق در بسته تنها بمونن نفر سوم شیطانه؟! کجا بود که میگفت زن و مرد مثل پنبه و آتیش هستن؟ دلم میخواست بخندم به این مزخرفات وقتی دیروز اون همه ساعت با یه مرد تنها بودم ولی جوری احساس امنیت میکردم که کنار هیچکدوم از اعضای خانوادم نداشتم . وقتی تایممون تموم شد، طبق معمول هر کاری کردم تا یکم دیرتر برم بیرون! موقع خداحافظی بهش گفتم میخوام بغلت کنم. گفت نمیشه جزو قوانینه. گفتم میدونم ولی من دلم میخواد اینکارو بکنم و میکنم! این سری مصمم بودم! رفتم سمتش که بغلش کنم که یکم رفت عقب‌تر و دستشو حائل بین منو خودش کرد که مثلا نزدیکش نشم :))))) ینی خیلی صحنه‌ی بامزه‌ای بود خدایی! هیچوقت فکر نمیکردم اصرار کنم که یه مرد رو بغل کنم و اون اجازه نده! گفت اگه میخوای جلساتمون ادامه پیدا کنه اینکارو نکن. گفتم ینی اگه بغلت کنم دیگه اجازه نمیدی بیام پیشت؟ گفت نه ولی باید در مورد این‌ها حرف بزنی نه اینکه انجامشون بدی. خیلی جدی شده بود و واقعا هیچ‌جوره راه نمیداد که بغلش کنم! راستش الان که فکر میکنم میتونم حدس بزنم از گفتن اینکه اگه میخوای ادامه بدیم اینکارو نکن چه منظوری داشته. اون احتمالا منو بهتر از خودم میشناسه. من به هیچ احدی تا به حال انقدر نزدیک نشده بودم و به هیچ احدی انقدر وابسته نبودم. واسه کسی که فوبیای نزدیک شدن به آدمها داره این حجم از نزدیکی در عین جذاب بودن خیلی هم ترسناکه.من همیشه یه دلیل و راه برای فاصله گرفتن از هر کس پیدا میکنم ولی روانکاوم به طرز عجیبی این دلیل رو بهم نمیده. در واقع تمام تلاشی که برای نزدیک شدن بهش میکنم، یه راهیه برای دور شدن. کافیه تا اون کمی از این فاصله رو به هر شکلی کمتر کنه تا این فضای امن از بین بره، استرس بگیرم و دیگه بهش اعتماد نکنم. تقریبا سه ماه میشه که من هر روز، دقیقا هر روز تو واتس‌اپ بهش پیام میدم و اون میخونه.فقط میخونه بدون اینکه حتی یکبار هم جواب بده. از احساساتم میگم. از چیزایی که تو مغزم میگذره. این میزان نیاز و وابستگیم به اون داره آزارم میده. اذیتم میکنه این حجم از وابستگی. و راستش احساس میکنم تلاش دیروزم برای بغل کردنش، در واقع یه تلاش ناخودآگاه بود تا این رابطه کات بشه و این وابستگی تموم شه. کافی بود بغلش میکردم تا مغزم یه دلیل پیدا میکرد برای زیر سوال بردن اون. یه دلیل خیلی محکم تا دیگه ازش فاصله بگیرم و اونم قاطی تمام ادمایی بشه که دلم نمیخواد به حریم خصوصیم راهشون بدم. راستش خیلی جالبه این تلاش همه جانبه‌م برای نزدیک شدن به اون و در مقابل، تسلط اون به نگه داشتن فاصله‌ی مورد نیاز. من تقریبا هر جلسه باهاش بحث میکنم که پیامای تو واتس‌اپم رو جواب بده و اون هر سری تاکید میکنه که این هیچ کمکی به تو نمیکنه. من هر بار اصرار میکنم در حالی که ته دلم میدونم که جواب دادنش فقط اون فضای امن واتس‌اپش رو از بین میبره و احتمالا باعث میشه دیگه نخوام بهش پیام بدم یا راحت نباشم. راستش انگار تمام این اصرارهام برای نزدیک شدن به اون، یه تلاشیه برای پیدا کردن دلیل کافی تا ازش فاصله بگیرم و دیگه بهش اعتماد نکنم! احتمالا اونم اینو میدونه. ولی به هر حال جالبه که انقدر به خودش و احساساتش مسلطه که هیچ جوره تحت تاثیر قرار نمیگیره و وا نمیده خصوصا وقتی که احساسات من انقدر شدید و خالصانه‌س. فقط کوتاه اومدن‌هاش به این صورته که مثلا دیروز که جلسه آخر بود بعد اینکه تایم ۵۰ دقیقه‌ای جلسه‌مون تموم شد، ۲۰ دقیقه تمام ایستاده بود و دستش روی دستگیره در بود تا ادا اصولای من تموم شه و بالاخره رضایت بدم برم بیرون :))))

نظرات 4 + ارسال نظر
kata جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 13:05 http://chapol.blogsky.com/

سلام.

امیدوارم چند سال بعد اتفاقات خوب زندگیتونو مرور میکنید با این جمله ی همه چیز از 98 شروع شد شروع کنید
عیدتون مبارک

سلام، ممنون عید شما هم مبارک

حمیرا جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 00:26 http://mytrueme.blogsky.com

صرفن از رو کنجکاوی می پرسم، ولی می دونی "خیلی محتمله کسی که اینوُ می شنوه براش سؤال پیش بیاد چرا به چشم پدر نمی بینیش" دیگه؟

نمیدونم ولی از همون اول هیچ نقشی به جز روانکاو نمیتونستم براش تصور کنم. پدر همسر پارتنر دوست پسر دایی عمو برادر، هیچکدوم به اون نمیخورد به جز روانکاو. بعدها کم کم حس کردم اگه قراره نسبتی با من داشته باشه، دوست دارم مامان باشه :))) البته خودش بود که برای اولین بار یه چیزایی گفت که ذهنم روشن شد که اره مامان بودن بهش میاد! فقط تو نقش مادر خیلی مهربون و نزدیک میتونه باشه. تو جایگاه پدر که تصورش میکنم خیلی خشن و جدی میشه.

حمیرا پنج‌شنبه 1 فروردین 1398 ساعت 13:28 http://mytrueme.blogsky.com

نمی دونم چرا فکر کردم روانکاوت زنه :)

شاید چون من تو نوشته‌هام حس مامان‌گونه دارم نسبت بهش :))

غ ز ل پنج‌شنبه 1 فروردین 1398 ساعت 02:32 http://life-time.blogsky.com/

چقدر خوبه که اینقدر آدم خود دار و مسلطیه به علمش
مراقب خودت باش
بزار کمکت کنه
شاید حرفای دکتر بابایی زاد هم کمکت کنه
تو مهار نزدیک نباش داری

اره خیلی برای منم جالبه این همه خود دار بودنش
البته اینا حدسای من بود راجب دلایل کارهام. شایدم غلط باشن. ولی به هر حال سعی میکنم اینارو باهاش مطرح کنم. هرچند سخته جون شبیه رو کردن همه‌ی کارت‌هام میمونه! نمیدونم چرا ولی یه بخش‌هایی از افکارمو دلم نمیخواد نشونش بدم. دلم نمیخواد بدونه من تا کجا میدونم و به چه چیزایی فکر میکنم!
دکتر بابایی زاد رو نمیشناسم. مهار نزدیک نباش؟ چی هست؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد