-
به خودم
جمعه 22 دی 1396 14:54
-
بسیار سفر باید...
جمعه 22 دی 1396 11:45
آدم ها از راه های مختلفی رشد میکنن...تجربه یه بخشی از رشد کردنه اما در صورتی که بلد باشیم تجربه رو به دانش تبدیل کنیم و ازش نتیجه ای بگیریم وگرنه محکومیم به تکرار چند باره ی اشتباهات...یه دور باطل که هی تکرار میشه و ما زمین میخوریم بی اینکه بفهمیم چرا...به نظرم یکی از مهم ترین راه های رشد کردن سفره...درست سفر...
-
زنی در اتوبوس !
پنجشنبه 21 دی 1396 18:27
چهارشنبه ها عصر موقع برگشتن از کلاس زبان معمولا یه خانم کارمندی رو میبینم که تازه کارش تموم شده و برمیگرده خونه...دو ایستگاه بعد پیاده میشه و من کل مسیرو بهش فکر میکنم...هر هفته با همون شلوار و مانتوی سرمه ای ،کاپشن و مقنعه ...جلوی موهاش پریشونه و یه عالمه اخم روی صورتش!شایدم مدل قیافشه...همش حس میکنم خستگی و...
-
والدین عزیز لطفا این وقت شب تابلو نباشید
جمعه 15 دی 1396 00:57
یه حسی که هیچوقت نشده بتونم برای کسی توصیف کنم یا باز کنم این داستان شب جمعه ی خانواده اس!نمیدونم من ذهنم مریضه یا کلا همه با این موضوع مشکل دارن !! فک کنم یکی از دلایلی که تو کشورهای دیگه بچه ها از ۱۸ سالگی مستقل زندگی میکنن همینه که هم پدر و مادر راحت باشن هم خود فرزند...به هر حال از یه سنی به بعد سخت میشه این...
-
نعمتی به نام مادر
چهارشنبه 13 دی 1396 22:20
با مامان تنها شدیم ...براش تعریف کردم بابا در مورد کارآموزی رفتنم چی گفت...براش از غیبت کردناشم گفتم...بین ما ،فقط مامانه که گوش شنواس...بودنش و حرف زدنش دردی رو کمتر میکنه و حالی رو خوب...بین ما مامان از همه صبورتره...از همه مثبت تره...از وجودش رنگ تراوش میکنه نه سیاهی...دنیا رو سیاه نمیبینه..آدم هارو بد...
-
!!!
چهارشنبه 13 دی 1396 18:14
-
نو عنوان
جمعه 8 دی 1396 19:04
-
بیکاری غم می آورد انگار
جمعه 8 دی 1396 17:40
خیلی وقته که دیگه ذوق هیچی رو ندارم...با اخم بیدار میشم، با اخم غذا میخورم، با اخم میرم کلاس، با اخم از کلاس برمیگردم با اخم درس میخونم و حتی با اخم میرم حموم!!! مهم نیس دارم چیکار میکنم فقط میخوام زودتر تموم شه...تفریح باشه فیلم باشه موسیقی یا هر چی!!با کلی اخم دلم میخواد زودتر تموم شه از انجام هیچکاری لذت نمیبرم و...
-
کریسمس
دوشنبه 4 دی 1396 00:58
به کریسمس فکر میکنم...به این جنبه ش که چقدر خوبه الان اکثر مردم دنیا یه درخت رنگارنگ با چندتا کادو کنارش، توی خونه شون دارن و در کنار خانواده شون خوشن...اکثر مردم دنیا الان شادن و برای تعطیلاتشون برنامه ریزی کردن...یه سری میرن مسافرت و یه سری با دوستانشون وقت میگذرونن، چیزای جدید تجربه میکنن یا دور هم جمع میشن...به...
-
چله ی کوچیک
پنجشنبه 30 آذر 1396 19:41
تصویر ذهنیم از شب چله یه خونه ی بزرگ ویلاییه که مثلا تو یه جایی مثل لواسونه با یه فامیل پرجمعیت و باحال...شب یلدا که میشه همه جمع بشن اونجا بزن و برقص و شادی! از سر شب با بازی های مختلف بین خانواده شروع بشه با عالمه خوراکی های مختلف و به حافظ خوندن و فال گرفتن هم ختم بشه...یا مثلا شاهنامه خونی حتی!بدون گوشی..بدون چشم...
-
امان از کلمه های خر
چهارشنبه 29 آذر 1396 21:59
یه وقتایی آدم میخواد یه چیزایی بگه یا بنویسه اما گفتنش یا نوشتنش نمیاد!! انگار کلمه ها با آدم همکاری نمیکنن تا اون حس خاص اون لحظه به درستی و با همون وضوح ثبت بشه...الان چند دقیقه س که میخواستم مطلبی بنویسم و خودمو سبک کنم اما نمیشه که نمیشه!!هی نوشتم و پاک کردم ....هی نشد اونی که میخواستم :( نمیدونم چرا گاهی کلمه...
-
برای بلند شدن زانوهات کافیه ن
یکشنبه 19 آذر 1396 00:15
انتظار نداشتن از آدمها کار سختیه...با ماهیت انسان و نیازمندیش به دیگران در تضاده اما لازمه ی این دنیای سخته...پذیرفتنش یه تلخیه عمیقی داره که تا عمق قلب آدم نفوذ میکنه و یأس میاره...غم میاره و دلتنگی...آدم احساس تنهایی و عجز میکنه تو این دنیا...اما بد از تمام اینها یه حس رخوت هم برای آدم میاره...یه جور کنار اومدن با...
-
بیایید فقط گوه خودمان را بخوریم
شنبه 18 آذر 1396 20:18
رفته آرایشگاه...بعد اونجا معلوم نیس کیه طرف رو دیده، صحبت کردن فهمیده معلوم نیس کیشون دنبال دختره برای ازدواج...بعد گفته عههههه ما یه فلانی رو داریم یه دختر مجرد داره...خداروشکر یه جوون عذب رو نجات میدیم خم ثواب داره هم این بندگان خدا بدبخت میشن...زن عموم رو میگم...یه زن تمام عیار ایرانی که از یه شهر دیگه به فکر عذب...
-
برف، برف، برف میباره…
جمعه 17 آذر 1396 00:31
بالاخره امشب آسمون شهر بارید...بعد از یه پاییز بی بارون، آسمون امشب آغاز زمستون رو اعلام کرد...یه برف لطیف و نازی میباره که احساسات آدمو غلغلک میده..اولین برف جشن گرفتن نداره؟ به نظر من که داره!!حیفه سرتا پا شوق نشد از سفید شدن زمین...باید وقتی اولین برف میاد لباس پوشید و رفت بیرون...بدون چتر...باید رفت تو یه کافه ای،...
-
آنه، اکنون شکفتن و سبز شدن در انتظار توست
دوشنبه 13 آذر 1396 16:07
قدیم ترها کارتون آنه شرلی رو دوست نداشتم و انه به نظرم یه بچه ی وراج و لوس بود که کارتونشم چیز به درد بخوری نداشت!! اما خیلی وقته که نظرم عوض شده ویه آرامش جذابی رو توش کشف کردم که حتی باعث حسادتمم میشه!!یه دختر بچه هر چند یتیم اما میره به یه دهکده ی سرسبز و زیبا تو یه خونه ی قشنگو گرم...شوق و ذوق وصف نشدنی از زندگی...
-
عسل
شنبه 11 آذر 1396 17:46
امروز از اون روزهای خوبو آروم بود...برای من روزی که استرس نداشته باشم ،اعصابم آروم باشه ،از دنده چپ بیدار نشده باشم و فکرو خیال آینده نیاد تو ذهنم روز خوبی محسوب میشه!!حالا خیلی ام لازم نیس اتفاق خاصی بیوفته توش...در واقع آرامش برای من همون لذته بعد از اینکه تصمیم دیشبو با مامان در میون گذاشتم و اونم تاییدش کرد حالم...
-
آسمان امروز : آفتابی
شنبه 11 آذر 1396 12:31
امروز حالم خوبه ..داشتم فک میکردنم همیشه که نباید حال بد رو نوشت ..همیشه که نباید بدی ها رو ثبت کرد ...البته درستش اینه که خوبی ها ثبت بشه بدی ها فراموش...یا باید چیزی که معمولا اتفاق میوفته یا بیشتر حس میشه ثبت بشه؟یا چی؟ حالا هر چی..بگذریم ...خیلی مهم نیست فقط اومدم بگم امروز حالم خوبه...کلاس هامو پیچوندم اما...
-
گر بگردید روزگار ...
جمعه 3 آذر 1396 19:52
اگر چرخ چرخیدو روزی روزگاری صفحه ی این وبلاگو باز کردی به امید کم شدن دردها ...فراموش کردن غم ها...از بین بردن دلتنگی ها...رسیدن به کمی امید و انگیزه برای ادامه دادن...اگر روزی این وبلاگ به همون کاری اومد که براش ساخته شده بود...اگر اون روز رسید ...میخواد بدونی که با تمام وجود ،منه الانت به توعه آینده افتخار میکنم...
-
خوشی های پوشالی
جمعه 3 آذر 1396 19:31
خونه ی ما هیچوقت خونه ی واقعی نبود..جمله ی هوم سوییت هوم در مورد خونه ی ما هیچوقت صدق نکرد...هیچوقت ،مطلقا هیچوقت نبوده که مشتاق اومدن بهش باشیم و از بودنمون کنار هم لذت واقعی ببریم...معمولا اگر روزی روزگاری ،بعد قرن ها،موقتا یکی دو روزی شاد بودیم حتما بعدش یه دعوا داشتیم که تعادل برقرار بشه و جایگاه رییس خانواده حفظ...
-
من بی می ناب زیستن نتوانم
دوشنبه 29 آبان 1396 20:23
غمگینم، خسته ام و مقدار زیادی ناامید... خیلی وقت است که این حس ها با ما عجین شدند...ترس از آینده و غصه ی گذشته...آینده ی نامعلوم و گذشته ی نه چندان دلچسب...با ناامیدی شب را روز و روز را شب میکنیم...با ترس روزگار میگذرانیم...آسمان انقدر آلوده شده که نوری به زمین ما نمیرسد..انگار در فضای تاریکو مه آلودی گیر کردیم که...
-
شلُ کن عزیزم!!شُل کن
جمعه 26 آبان 1396 18:30
شاید زندگی رو لذت های کوچیک قابل تحمل میکنه...گاهی فکر میکنم زندگی تمرین شُل کردنه!!!به همین رُکی!!هر چی شل تر کنی کمتر دردت میگیره...هر چی کمتر سخت بگیری، زندگی راحت تر میگذره..دردها تموم نمیشن فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشن.همیشه به محض حل کردن یه مشکل، زندگی چالش جدیدتر و به مراتب سخت تری رو پیش رومون...
-
بچه های همسایه غازن
جمعه 19 آبان 1396 21:09
ازویژگی های بارز وی این بود که کاه دیگران را کوه میدید و کوه ما را کاه!!وی همیشه مرغ همساده را غاز، شتر مرغ تخم طلا کن فرض میکرد اما غاز و شتر مرغ تخم طلا کن خود را موش می دید!! وی عمیقا باور داشت که از طرف بچه های سربزیر و شدیدا حرف گوش کنش شانس نیاورده اما فلان همکار اسمشو نبر که نصف بچه های خودش شعور و عقل ندارند...
-
سرچ زیبای من
جمعه 19 آبان 1396 20:29
همیشه قسمت سرچ اینستاگرام حال بدی داشت برام..پر بود از عکسهایی از این مدل که فلانی رو تگ گن..یا پر از عکس های خاله زنکی و پر حاشیه که فلانی چی گفت فلانی چیکار کرد و البته صفحه هایی که عکس هارو بدون اجازه می ذارن و کامنتهایی با محتوای جوون، شماره بدم، به فلان صفحه ی م بیایین تا فلان!! این محتواها همیشه برام آزاردهنده...
-
آیا همیشه احساس خستگی میکنید؟
دوشنبه 15 آبان 1396 23:15
احساس میکنم بدنم انباشته از سمّه...سّم تو خونم جریان داره و با گردش خون تو تمام بدنم میچرخه...یه عالمه حس های بد و منفی در درونمه که هیچ جوره نمیدونم چطور باید تخلیه ش کنم...نکنه ناشی از یک جا نشینی بی حّدمه؟ نکنه بدنم داره آلارم میده که دارم اشتباه زندگی میکنم؟ نکنه بدنم خسته س از این همه بی فعالیتی؟ نکنه دلش خستگی و...
-
ویترین خونه ما
جمعه 12 آبان 1396 18:08
ویترین خونه ی ما خالی است...ما کمدی به اسم ویترینی نداریم و وسیله ای به نام دکوری...طبقه های شیشه ای در ورودی آشپزخانمان خالی هستند...ما کریستالی نداریم که در طبقه های شیشه بذاریم و چراغ هایشان را روشن کنیم تا مستقیم بروند در چشم مهمانان خانه...ما پولی هم نداریم که بدهیم و کریستال های جذاب و دلربا بخریم تا بروند در...
-
یک قدم به جلو
چهارشنبه 10 آبان 1396 17:55
-
همین قدر ساده!
دوشنبه 8 آبان 1396 20:22
امروز یک روز خیلی معمولی است...نه اتفاق خاصی افتاده نه احساس خاصی داشته ام نه اساسا چیز خاصی این وسط بوده که بخواهد امروز را خاص کند..اما امروز را انتخاب کردم تا ایده ی چند وقته ام را عملی کنم و اولین قدم هارا برای منه آینده ام و آرزوهایم بردارم... اگر روزی رسید که محتوای نوشته هایم به کارم آمد...امیدوارم روزی برسد که...