-
روانکاوی
یکشنبه 11 آذر 1397 12:12
جمعه یه اتفاقی افتاد که وحشتناک حالمو بد کرد...تا آخر شب با خودم کلنجار میرفتم و آخر سر ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود که به روانکاوم پیام دادم میشه این هفته زودتر بیام پیشت، مثلا فردا بیام...جلسههای ما چهارشنبههاس و واقعا برام غیرقابل تحمل بود بخوام تا چهارشنبه صبر کنم...اونم جواب داد که یکشنبه ساعت ۱ بیا!! گفتم یکشنبه...
-
روانکاویی
شنبه 10 آذر 1397 18:12
دلم روانکامو میخواد..دلم میخواد بغلم کنه..یا نه اصلا بشینه و بهم گوش کنه...همون حضورش بهم احساس امنیت میده...نیاز دارم به حرف زدن باهاش...شدیدا حس میکنم گم شدم حس میکنم نمیتونم هر سری یه هفته صبر کنم تا ببینمش هفته ای یه جلسه واقعاااا کمه :( دلم میخواد تا ابد تو اون اتاق روانکاوی بمونم..دنیای بیرونو دوست ندارم...
-
جمعه
جمعه 9 آذر 1397 22:50
آخرش پدر مادرم منو میکشن...آخرش منو میکشن...
-
چی شد
چهارشنبه 7 آذر 1397 21:32
میخواست مواظب همه باشه..مامانش، باباش، برادرش، دوستاش، فامیل...حتی میخواست مواظب روانکاوش هم باشه...احساس میکرد آدم ها درد میکشن و باید یه جوری این دردو کم کنه..احساس میکرد حق نداره چیزی رو از کسی بخواد تا مثلا به درد کسی اضافه نکنه..فوبیا داشت!فوبیای مزاحم بودن، سربار بودن، عذاب دادن به دیگران...فک میکرد باید دنیارو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آذر 1397 19:32
ازش متنفرم..از اینکه یه کارای پیش پا افتاده و مزخرف انجام میده تا مثلا ثابت کنه کی رئیسه...از اینکه ادای آدمای انسان دوست و مهربون رو درمیاره تا بهانهای برای غصه خوردن و توجیه اعصاب خوردیهاش پیدا کنه...از غذا خوردنش، راه رفتنش، حرف زدنش، کلا از بودنش و تک تک اخلاقا رفتارا و ویژگیهاش متنفرم...به جهنم که بهش میگن...
-
فاکینگ معده
جمعه 2 آذر 1397 20:05
بدنم سه وعدهی غذایی کامل رو برنمیتابه...به اینصورت که ته تهش باید یه وعده رو خوب و درست بخورم و بقیه رو یه چیز سبک و کم بزنم بر بدن..مثلا جمعهها که صبحانه املت یا تخم مرغ میزنیم با نون تازه و ناهار قرمه سبزی، شام هم پاستا، بعد شام به وضعیت الان دچار میشم که الاناست برم هر چی پاستای جذاب خوردم رو بالا بیارم بلکه...
-
محال
چهارشنبه 30 آبان 1397 21:43
اگه یه روزی بخوام خودکشی کنم، پیش روانکاوم اینکارو میکنم...نمیدونم چرا...اما تنها کسی که دلم میخواد شاهد لحظات قبل مردنم باشه اونه...تنها کسی که میخوام حرفای قبل مردنم رو بشنوه بازم اونه...کلید درو یه جوری قفل میکنم قورتش میدم حتی :)) بعدم با خیال راحت گریه زاریهامو میکنم قرصی چیزی میخورمو خلاص :) + حتما تحقیق میکنم...
-
چگونه روانکاو خود را بکشیم- قسمت دوم
دوشنبه 28 آبان 1397 23:08
متاسفانه یا خوشبختانه یه راه جدید برای قتل روانکاوم پیدا کردم به این صورت که آبدارچیه کلینیک رو با پول بخرم و ازش بخوام تو چایای که برای روانکاوم میبره سم بریزه...البته روانکاوم موقعی که مراجع هست چیزی نمیخوره پس احتمالا هر چی میخوره تو همون تایم بین مراجع قبلی تا بعدیه...خوبه دیگه! من از کلینیک میرم بیرون، ابدارچی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آبان 1397 18:05
-
نور
شنبه 19 آبان 1397 19:05
من اگه خونه داشتم، تو قسمتهای مختلفش یه عالمه آباژور رومیزی یا دیواری تو رنگهای ارامشبخش میذاشتم...بعد اکثر وقتا به جای اینکه کل چراغارو روشن کنم که خونه کاملا روشن شه، اونارو روشن میکردم...یه نور ملایم و لذتبخش برای موسیقی گوش دادن، ریلکس کردن، آشپزی کردن، کتاب خوندن و حتی عشقبازی کردن..!
-
شفلرا
شنبه 19 آبان 1397 17:33
امسال که خیلی بی پولم ولی یادم باشه سال دیگه برای تولدش یه گلدون ارکیده بگیرم...شایدم یه بونسا...مامان گلو گیاه خیلی دوس داره..یادم باشه بعدا هرازچندگاهی یه گلدون براش بگیرم که دورشو پر کنه از گل...چهار پنج سال پیش، یه روز تو خیابون یه گلدون شفلرا حدودا یه متری دیدیم که گلدونش شکسته بود و خودش هم پر از آفت...
-
فاک دیس لایف خلاصه
سهشنبه 15 آبان 1397 18:55
شاید اگه تو همچین فرهنگ تخمیای زندگی نمیکردم و البته به مقدار لازم و کافی پول هم میداشتم، الان باروبندیلم رو جمع میکردم میرفتم یه گوشهی خیلی خلوتترِ شمال یک هفته سکنی میگزیدم و فارغ از دنیای کسشر و آدمهای کسشرترش، از سکون سکوت و خفگی دورو برم ارامش میگرفتم...تلفن جواب نمیدادم، دنیای مجازی رو چک نمیکردم فقط یه...
-
ترو لاو و این داستانا
سهشنبه 15 آبان 1397 00:28
میگفت من اون شب برق چشماتو دیدم...دیدم که چقد به دکتر شدن علاقه داری...اگه الان باهم ازدواج کنیم، بعدها از من متنفر میشی به خاطر اینکه مجبور شدی رویات رو فراموش کنی... موقع خداحافظیشون، یه انگشتر داد بهش و گفت هر وقت احساس تنهایی کردی بهش نگاه کن و مطمئن باش من برمیگردم... + علاقهی واقعی احتمالا این شکلیه...کسی که...
-
ولی تموم نشد
دوشنبه 14 آبان 1397 22:34
تو زندگی قبلیم میتونستم نامرئی بشم..بدون اینکه دیده بشم به اینور اونور میرفتم..صحبت های آدما رو با خودشون، تو جمعهای خصوصیشون میشنیدم...تنهایی های آدمارو میدیم...جاهای مختلف میرفتم پیش آدمای مختلف مینشستم...قیافهی آدمارو وقتی فقط خودشونن و خودشون، تماشا میکردم...حرفاشونو بعد از یه مهمونی دوستانه گوش میدادم...نظرات...
-
...
دوشنبه 14 آبان 1397 17:10
این قصه باید خوب تموم شه، باید...
-
کنجکاوی بده؟!نع واقعا بده؟!
یکشنبه 13 آبان 1397 20:49
-
۱۳۴۵۶۶۶۶۷۳۲۱
یکشنبه 13 آبان 1397 11:40
زمان به طرز ترسناکی داره زود میگذره!یک ماهو نیم از پاییز گذشت؟!شت...روزهارو بدین منوال میگذرونم که هر دیقه به هزارتا چیز فک میکنم که چه غلطی براشون کنم و چی میشه، بعد با جملهی حالا بالاخره یه چیزی میشه دیگه خودمو آروم میکنم! خودم جان یه جایزه تپل پیش من داری اگه این دورانو با موفقیت بگذرونی! -__-
-
قتل در نیمه شب
چهارشنبه 9 آبان 1397 22:27
امروز داشتم به سناریوی کشتن روانکاوم فکر میکردم!نه اینکه آدم بدی باشه یا باهاش مشکلی داشته باشم، مساله اینه که به نظر میاد در اتاق از مدل درهای ضد صداس..احتمالا صدا بیرون نمیره!انگیزه از این بیشتر؟! میتونم یه اسلحه با خودم ببرم و آخرای جلسه بهش شلیک کنم و بکشمش!بعدم خیلی شیک کلیدای اتاقو از کیفش یا جیبش پیدا کنم، در...
-
اره
پنجشنبه 3 آبان 1397 23:02
قابلیت اینو دارم که انقدر زیر دوش آب داغ بمونم تا تبخیر شم...خصوصا عصرای پاییز و زمستون، وقتی که از بیرون میام و سرما انگار نشسته تو تنم و تا استخونهام نفوذ کرده، عاشق اینم که برم زیر دوش و کم کم آب رو گرمتر و داغتر کنم...چشمامو ببندم و از ریختن قطرههای داغ آب روی بدنم لذت ببرم...از منبسط شدن و ریلکس شدن بدنم لذت...
-
طاقت بیار رفیق...
دوشنبه 30 مهر 1397 12:32
همیشه همینطور بوده...وقتی اوضاع سخته، همه جوره سخته...وقتی به آدم فشار میاد، همه جوره و از همه طرف فشار میاد میخواستم بگم اوضاع از کنترلم دراومده، دیدم بخوام صادق باشم در واقع اوضاع هیچوقت تحت کنترل نبوده که حالا بخواد دربیاد..ولی الان یه جور ترسناکی از کنترل دراومده...گم شدم انگار...ترسناکیش اینجاست که الان اصلا و...
-
یه خیال راحت...یکم آرامش
چهارشنبه 18 مهر 1397 22:30
سردمه، غمگینم، خستهام، خوابم میاد و مقادیری دل درد هم هر از چند گاهی دارم...چند روز دیگه ماهانهمه و احساس میکنم فشار زیادی رومه...با پاپوش و پلیور و شلوار ضخیم، دیگه نمیدونم چیکار کنم که انقدر تو همه جای بدنم احساس سرما و لرز نکنم...حقیقتا دیگه کم مونده شالگردن و دستکش بپوشم تو خونه!! دلم میخواست کنار یه شومینه رخت...
-
چهار
چهارشنبه 18 مهر 1397 18:00
امروز تو دانشگاه وقتی داشتم به سمت سوله ورزشی میرفتم، یه گوشه چهارتا توله سگ گوگولی دیدم و خیلی بیاراده راهم کج شد سمت اونا...میخواستم یکم باهاشون بازی کنم..یه چوب پرت کردم که مثلا برن دنبالش بیارنش، ولی یکیشون رفت چوبه رو گاز زد...عملا داشت چوب میخورد!!جدی این قضیهی سگ و آوردن چوب داستانه؟ یا اینا چون بچه بودن هنوز...
-
باز پاییز
شنبه 14 مهر 1397 10:27
میخواستم بنویسم بعضی انتخابها تاوان دارن، ولی دیدم عملا همهی انتخاب های ما تاوان دارن، فقط بعضیا بیشتر، یا شایدم سنگینتر...بعضی انتخابها تاثیرشون کوتاهه و بعضیا سرنوشت ساز میتونن باشن و حتی ممکنه مسیر زندگی آدم رو تغییر بدن...وقتی انتخاب میکنیم، باید عواقبش رو هم بپذیریم...میشه انتخاب کرد و همیشه تو همون حاشیهی...
-
اتاقای خونهی خدا-قسمت اول
پنجشنبه 12 مهر 1397 14:01
اتاقای خونهی خدا- (اتاق چشمک) خونه ی خدا تو آسمون اتاقای مختلفی داره مثلا یکی از اتاقاش پر قفسههای چوبیه که تو هر طبقهش یه عالمه بطری شیشهای گذاشتن...قفسههای چوبی و قدیمی که بعضیاشونم یکم خاک گرفته...البته فرشته ها هر روز اتاقو گردگیری میکنن ولی یه گوشه موشه هایی از اتاق که بطریهای منقضی شده قرار داره، گاهی جا...
-
عادت
چهارشنبه 11 مهر 1397 19:22
بی صبرانه منتظر روزیام که زندگیم از زندگی پدر مادرم سوا بشه تا انقدر سر مسائل تخمی تخیلی اعصاب مارو به فنا ندن...بی صبرانه منتظرم جایی زندگی کنم که حداقلِ ارتباط با بابا رو داشته باشم تا حداقلِ دخالت تو زندگیم رو داشته باشه...سالی ماهی دیدنش میتونه خوب باشه ولی زندگی باهاش عذابه..روحو روان آدمو خسته میکنه...مریض...
-
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
شنبه 31 شهریور 1397 18:37
کاش بابا انقدر هر روز اخبار نگاه نمیکرد...کاش میشد تلویزیون رو برای همیشه میبستم...کاش همهی خبرها و اتفاقات دنیا میوت میشد...کاش یه مدت من میشدم مرکز دنیای خودم و بی خیال تمام عالم، همهی فکرو دغدغهم خودم میبود...از فضای مجازی، ارتباط با آدمها، شنیدن و دیدن اتفاقای زندگیشون خستهم...حتی از دیدن عکس پروفایلشون، چت...
-
خواب
یکشنبه 25 شهریور 1397 10:27
-
بازم نقطه، سر خط
شنبه 24 شهریور 1397 19:57
در واقع هر چی فکر میکنم میبینم هیچ حس خاصی ندارم نسبت به فردا...اتفاقا بیشترین چیزی که میاد تو ذهنم این سواله که "سال دیگه این موقع اوضاع چطوریه؟" میخواستم بیام یه پست در مورد وعده وعیدهای خودم به خودم برای سال دیگه این موقع، بنویسم...بعد میخواستم یه پست در مورد حس امسالم بنویسم و در آخر به این نتیجه رسیدم...
-
۴۵۳
دوشنبه 12 شهریور 1397 00:14
چند روز پیش یکی از اقواممون استوری گذاشته بود که اسم پسر با ز بگو، اگه غلط بگی یکی رو باید تگ کنی و خودشم یکی رو تگ کرده بود...از اونجایی که هیچوقت از این چالش های اینستاگرام سر درنیاوردم اولش یه اسم با ز فرستادم بعدم برام سوال شد که حتما اگه چالشی چیزی باشه اون یارو هم قاعدتا اینو گذاشته تو استوریش! با همچین طرز فکری...
-
....
یکشنبه 11 شهریور 1397 22:31
خیلی دلم میخواد حرف بزنم اما هیچکس نیست که باهاش حرف بزنم...یه وقتایی دلم میخواد مغزمو تخلیه کنم...یکی سکوت کنه و تمام افکار پراکندهمو براش بگم..تمام اتفاقای سادهی روزمره و تمام افکار درب و داغونم و ذهن شلوغم رو توضیح بدم و خالی شم...یه وقتایی دلم با خیال راحت نان استاپ حرف زدن میخواد و اینکه حس نکنم مزاحمم...حس...