برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

چهار

امروز تو دانشگاه وقتی داشتم به سمت سوله ورزشی میرفتم، یه گوشه چهارتا توله سگ گوگولی دیدم و خیلی بی‌اراده راهم کج شد سمت اونا...میخواستم یکم باهاشون بازی کنم..یه چوب پرت کردم که مثلا برن دنبالش بیارنش، ولی یکیشون رفت چوبه رو گاز زد...عملا داشت چوب میخورد!!جدی این قضیه‌ی سگ و آوردن چوب داستانه؟ یا اینا چون بچه بودن هنوز در جریان نبودن یا شایدم باید آموزش ببینن و غریزی نیست!؟؟...وقتی دیدم چوبه رو گاز میزد میخورد، به ذهنم رسید که کاش یه چیزی داشتم میدادم بهشون که یادم افتاد رفتنی یه سیب با خودم بردم که یکم سیر شم تا عصر برسم خونه و ناهار بخورم...سیبه رو با دندون تیکه تیکه میکردم میذاشتم جلوشون :))  یکیشون بی‌نهایت جسور بود..اهل تجربه و امتحان کردن...خیلی نترس بود...از همون اول جلوم وول میخورد، از همون اول اون بود که بهم پارس کرد و اون بود که جرات کرد سیب رو امتحان کرد! یه دونه دیگم بود که اون هم شجاع بود، ولی از قبلی کمتر...اینم نزدیک میومد، ولی اولش سیب دوست نداشت...سگ اولیه که یکی دوبار خورد، اونم انگار نظرش عوض شد...اون دوتای دیگه خیلی ترسو بودن...نزدیکشون که میرفتم میترسیدن و زیر کانکس قایم میشدن...یکی دوبار از همون فاصله براشون سیب انداختم اما نخوردن...حالا یا خوششون نیومد یا اعتماد نداشتن و نمیدونستن چیه...ولی کاملا مشخص بود که دلشون میخواست مثل این دوتا میومدن نزدیک...بین این دوتا ترسوها، یکیشون سفید بود یکیشون قهوه‌ای...سفیده، با اختلاف، ترسوترین عضوشون محسوب میشد که وقتی حتی یه قدم به سمتش میرفتم فوری با وحشت میرفت زیر کانکس و کلا جرات نمیکرد از اون زیر بیاد بیرون...یا من توهم زدم و داستان ساختم، یا واقعا چهره‌ی غمگینی داشت ولی به هر حال حسی که من ازش گرفتم غم انگیز بود...

داشتم فک میکردم زندگی هم همینه... بهترین چیزها نصیب کسایی میشه که جرات کردن، خطر رو به جون خریدن و دل به دریا زدن...کسایی که از اون گوشه‌ی امن بیرون خزیدن و فرصت تجربه کردن رو از خودشون دریغ نکردن...دلم میسوخت وقتی با حسرت به بقیه که مشغول خوردن بودن نگاه میکرد...حتی چندبارم از همون فاصله براش انداختم ولی فقط یکی دوبارش رو تونست بخوره چون انقدر دست دست میکرد که بالاخره یکی از اون سه تا زودتر میرفت و سیب رو میخورد...مامان میگه شاید کسی کتکش زده، یا بهش آسیب زدن که اینطوری ترسیده...ولی به هر حال زندگی با ترس خیلی مزخرفه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد