-
...
چهارشنبه 17 بهمن 1397 19:14
اصلا نمیتونید تصور کنید چه روز وحشتناکی رو گذروندم. ترسناک. تاریک و دردناک. خیلی خیلی دردناک هی هر سری از خودم میپرسم ته این چاهی که دارم توش سقوط میکنم کجاس و هی میبینم مثل اینکه ته نداره. فقط سقوطه. هر هفته به این فکر میکنم که چقدر این هفته وحشتناک بود و باز هفتهی بعد میبینم وضع به مرتب بدتری هم ممکنه. وقتی برگشتم...
-
تو خوبی.
پنجشنبه 11 بهمن 1397 21:05
امروز تو موسسه وقتی داشتم از کنار یه کلاس رد میشدم، خیلی اتفاقی شنیدم که استادشون داشت در مورد اختلال شخصیت مرزی توضیح میداد. اخه کلاسای ارشد روانشناسی هم توی موسسه داریم. دست خودم نبود. وایسادم گوش دادم ببینم چه توضیحی میده و چطوری این آدمارو توصیف میکنه. میگفت آدمای مرزی این مدلیان که یه روز جوری شمارو ستایش میکنن...
-
هیولای کوچولو
چهارشنبه 10 بهمن 1397 23:46
میدونی؛ هیچوقت نگفتم بهت. ولی یه جایی رو میشناسم که دَرش قفله. خودم قفلش کردم. هزارتا قفل زدم. زنجیرش کردم. تهِ تهِ یه دالان تاریک. برقشو قطع کردم. چراغاشم شکوندم. یه اتاقه که توش یه نفرو زندانی کردم. نمیدونم چیه راستش. آدمه. دیوه، هیولاس. میترسیدم ازش. میترسیدم بیاد بیرون و آسیب بزنه. به من. به بقیه. به همهی آدما....
-
بریده
دوشنبه 8 بهمن 1397 09:28
هزار ساله که دارم فک میکنم من کیام، چیام و به هزار تا جواب رسیده این سوالِ همیشه بیجوابم. یه روزایی دلم میخواد نوازندهای باشم گوشهی پیادهروی شلوغ یه خیابون. تو همهمهی بدو بدوی آدما، وقتی همه چی رفته روی دور تند، سازمو کوک کنم، بنوازم و زمان رو نگهدارم برای اون عابری که شاید دلش گرفته از سختی روزگار. جوری...
-
شیشهی عمر
شنبه 6 بهمن 1397 18:56
به گمانم شیشهی عمری دارم. دست دیو درونم است. سرگرمیاش بازی کردن با شیشهی عمر من است. میغلتاندش روی زمین و من ترک میخورم. میاندازدش هوا و من دلم هُری میریزید. دلش که از زمین و زمان میگیرد، میافتد به جان شیشه عمر من و تکه تکهاش میکند. برخلاف قصهها، شیشهی عمر من که بشکند، جانم نمیمیرد، فقط به لبم میرسد. دیو...
-
...
جمعه 5 بهمن 1397 18:13
میدونی؛ حالا درسته به صورت معمول همش غر میزنم، نق میزنم، ولی گاهی هم پیش میاد که یکم مثبتتر بخوام بنویسم. مثلا از وقتی تو گفتی میتونم نوشتههامو برات بفرستم انگار راه نفسم باز شد. انگار هوا بود که تو ریههام جریان پیدا کرد. انگار بغلم کردی تا بودنت رو باور کنم. نه اینکه چیزی جای حضور فیزیکیت رو بگیرهها، ولی تصور...
-
...
سهشنبه 2 بهمن 1397 14:36
بهش گفتم بذار بغلت کنم. لازم بود. هنوزم لازمه. انقدری که همه چی تو توهمه لازم دارم که به تصویر شبحگونهای که ازش تو ذهنم دارم یه جسم بدم. که ببینم واقعیه. که ببینم اینا خیال نیست، توهم نیست. که ببینم من با یه آدم واقعی حرف زدم نه خیال. اصلا میدونی چیه، من که با خیالی بودنت مشکلی ندارم. مشکل اینه تو نه خیالی نه واقعی....
-
نمیتوانم دگر بِرویَم...
شنبه 15 دی 1397 17:20
چهارشنبه به مامان گفتم که روانکاوم گفته باید برم پیش روانپزشک...گفتم که حالم اصلا خوب نیست و بریدگیهای دستم رو هم نشونش دادم...نمیفهمم وقتی خانواده ثابت کردن که هیچوقت تو مشکلات توانایی برخورد مناسب رو ندارن، باز چرا این اشتباه رو انجام دادم و فک کردم گفتن به مامان میتونه کمک کننده باشه...کلی خندیدم، شوخی کردم تا...
-
درخواست استعفا!!
پنجشنبه 6 دی 1397 17:39
بسمه تعالی خالق محترم کائنات؛ پروردگارا موضوع: درخواست استعفا باسلام و احترام بدینوسیله به استحضار میرساند اینجانب پس از سالها زندگی در این دنیا با سمت انسان در واحد خاورمیانه، به نتیجهی معقولی نرسیده و به دلایل شخصی تقاضای استعفای خود را به حضور محترمتان اعلام می نمایم. خواهشمند است دستور فرمایید اداره امور متوفیان...
-
درست میشه ایشالا
سهشنبه 4 دی 1397 11:34
بنده اندکی زود بدنیا اومدم و برنامهنویسم فرصت نکرد کدهامو تریس بزنه به خاطر همین الان پر از باگ هستم و هر روز دارم ارور میدم. البته مدتی رو صرف جستجو کردم تا برنامهنویسم رو پیدا کنم دیباگم کنه ولی کاشف به عمل اومد که از دارک وب پیداش کرده بودن و نامرد به جای کد یک انسان سالم، کدهای ویروسیشو به من قالب کرده. منم...
-
مرگ
دوشنبه 3 دی 1397 13:08
تو زندگی قبلیم سالها تلاش کردم و یه فرمول خاص پیدا کردم که جسد انسان رو عینا در همون حالت موقع مرگ نگه میداره و مانع پوسیدگی میشه. به این صورت که فرد اگه با چشمهای وحشتزده یا غمگین یا کلا هر حسی مرده باشه، جسدش سالها در همون حالت و با همون حس سالم میمونه طوری که اگه مثلا شما ده سال بعد جسد اون آدم رو ببینید دقیقا...
-
نظری دارید؟!
پنجشنبه 29 آذر 1397 18:20
دارم به این فکر میکنم که یه وبلاگ بسازم، حرفام با روانکاوم رو توش بنویسم و ادرسشو بدم بهش که بخونه...شاید روزها برام راحتتر گذشت، سبکترشدم یا شاید بودنشو بیشتر حس کردم و یکم از این دردو تنهاییم از بین رفت
-
50
پنجشنبه 29 آذر 1397 17:44
خیلی فکر کردم که تو چه نقشی میتونی داشته باشی برام و راستش به این نتیجه رسیدم که تو مثل یه مادری. حضورت و بودنت آرامش بخشه. کاش یه روزی بشه، بذاری سرمو بذارم روی پاهات و گریه کنم. کاش تو مادرم بودی، همینقدر نزدیک. دوست دارم برات آواز بخونم، برقصم، بنویسم و از ارزوها و رویاهام بگم. دوست دارم سرمو بذارم روی پاهات و...
-
کاش
پنجشنبه 29 آذر 1397 17:21
کاش نوشتن بلد بودم. اونوقت کل شبانهروز مینشستم، تمام صداهای ذهنم رو کلمه میکردم، دفتر میکردم و میذاشتم جلوت تا بخونی. تا ببینی وقتی جلوت زجه میزنم که من تو طول هفته خفه میشم از شدت حرف زدن باهات، بیراه نمیگم. تا ببینی وقتی میگم، ۵۰ دقیقه حرف زدن باهات مثل عذابه، وقتی قراره بعدش درو باز کنی و تو باغوحش دنیا تنهام...
-
کجا دانند حال ما
پنجشنبه 29 آذر 1397 17:10
میخواستم بگم هر وقت یه ستارهی پر نور تو آسمون میبینم آرزو میکنم و بعدش فال حافظ میگیرم که ببینم برآورده میشه یا نه، بعد یادم اومد هر وقت بارون میاد هم همینکارو میکنم. هر وقت ماه رو میبینم همینطور یا حتی وقتی رعد و برق میزنه یا اصلا حتی تو مترو وقتی دارم میرم پیش روانکاوم. بعد به این نتیجه رسیدم احتمالا این هیچ ربطی...
-
:)
چهارشنبه 28 آذر 1397 20:05
بهش گفتم آخرین بار دیروز تو تاکسی بوی عطرت میومد...قبلشم جمعه از کلاس برگشتنی دوتا اقا جلوم راه میرفتن که بوی تو رو میدادن...گفتم یه کلیپ دیده بودم که چشمای چندتا بچه سه چهار سالهرو بسته بودن و مامانهاشون ردیفی وایساده بودن بعد این بچهها با چشمای بسته هم میتونستن مامانشونو پیدا کنن...گفتم حس میکنم اگه الان چشمامو...
-
فلوکستین!!
سهشنبه 27 آذر 1397 16:29
داشتم فک میکردم این همه عوارض برای یه قرص سادهای مثل فلوکستین خیلی زیادیه واقعا...اخه اصلا قرص سنگین و ترسناکی نیس در حدی که حتی داروخونهها بدون نسخه هم میدن و اصولا قویتر از اینم خیلیا همینطوری مصرف میکنن ولی نمیدونم چرا انقد رو بدن من تاثیر منفی گذاشته...سردرد، سرگیجه، تهوع، ضعف وحشتناک، لرز، استرس شدید، فقط به...
-
فلوکستین
سهشنبه 27 آذر 1397 00:01
امروز ظهر سر راهم از داروخونه فلوکستین خریدم و یه دونه خوردم!توقع داشتم خیلی سرحال و پرانرژیو اینا بشم ولی حالم خیلی بده...حدقهی چشمام درد میکنه، احساس سردرد و تب دارم و بدتر از همه معدم بهم ریخته!فقط نمیدونم اینارو ربط بدم به عوارض قرص یا امتحان فردا یا کلا سرماخوردگی و حال بد همیشگی یا اصلا هیچکدوم!! + دلم میخواد...
-
...
دوشنبه 26 آذر 1397 20:18
میگفت اتفاق تروماتیکی رو تجربه کردی..دیگه نگفتم کجای کاری کل زندگی من تروماتیک بوده!دلم میخواد بهش بگم بیا بی خیال خوب شدن من شیم، به جاش تمرکزمونو بذاریم رو اینکه جرات خودکشی رو پیدا کنم و از این بزدلی دربیام!
-
یه جوری زخم خوردم که نه میمیرم نه میمونم
دوشنبه 26 آذر 1397 19:46
حالم بده و هیچی حالمو خوب نمیکنه...درد دارم...تو تمام مغزم، روحم، روانم درد دارم..تمام وجودم پر از وحشتو ترسه...پر از استیصال و درموندگی...دلم میخواد یه چاقو بردارم و بدنمو تیکه تیکه کنم...دلم میخواد بشکافم خودمو و بزنم بیرون...لعنت به این زندگی و دنیا...لعنت به این پوچیای که هیچی، مطلقا هیچی نیس که ادمو وصل کنه به...
-
کارنت مود خدا
دوشنبه 26 آذر 1397 14:38
پروژه خلقت انسان با شکست مواجه شد..خدا هم اینم میدونه به خاطر همین دیگه بی خیال نماینده فرستادن و معجزه شده..فقط هر روز صبح که بیدار میشه عین این دائم الخمرها بطریشو برمیداره میره رو مبل جلوی تلویزیون ولو میشه، میزنه شبکهی زمین تو منظومه شمسی....تا شب قتلو غارت و سقوط انسانها رو تماشا میکنه و هی پیک میره بالا...آخر...
-
روانکاوی شدید؟
یکشنبه 25 آذر 1397 23:36
متاسفانه هیچ دوست یا آشنایی ندارم که تحت درمان روانکاوی باشه که باهاش در موردش حرف بزنم و ببینم روانکاوی بقیه چه جوری پیش میره :(( کسی نیس روانکاوی رفته باشه؟!
-
از این خوابا لطفا
سهشنبه 20 آذر 1397 17:06
بعدها که پولدار شدم و یه خونه خریدم، میدم تو یه قسمتش که پنجرههای سرتاسری داره یه جکوزی برام بسازن...جکوزیای که علاوه بر پمپهای آب داخلش، رو سقفش یه حالت دوش مانند هم داشته باشه که از اون بالا هم آب داغ بریزه رو سر آدم... یه عصر زمستونی برفی که از سر کار برگشتم خونه و مثل تمام روزای زمستونی سرما رفته بود تو جونم،...
-
اره خلاصه
دوشنبه 19 آذر 1397 20:00
راستش از فیدبکهاتون راجب روانکاویم خوشم نیومد و شاید تا اطلاع ثانوی در مورد جلسات روانکاویم چیزی ننویسم!شایدم نوشتم!به هر حال چهارشنبه میرم پیش روانکاوم، خواستید میتونید تلاش کنید نظرم عوض شه و در موردش بنویسم :)))
-
کجایید کجایید
یکشنبه 18 آذر 1397 20:37
واقعا وبلاگم سی چهل تا بازدید داره یا چند نفرن هی رفرش میزنن؟! بعد اخه ینی این همه آدم میخونن بعد هیشکی نظری نداره؟! همون بیشتر به نظرم یا چند نفر هی رفرش میزنن یا اینکه کانتر بلاگ اسکای خرابه! اره این اخری محتمل تره :/
-
روانکاوی امروز چی شد!!
شنبه 17 آذر 1397 20:15
با ما باشید با ادامه داستانهای روانکاوی من! دلایلی که تو پست قبل گفتمو یادتونه؟ امروز با توپ پر و دعوا رفتم پیش روانکاوم که چی شد که هفته پیش وقت نداشتی بعد حالا یهو این هفته وقت پیدا کردی!گفت یکی کنسل کرد وقت امروزشو که من تونستم به تو وقت بدم!حالا نمیدونم راستشو گفت یا نه ولی فک نکنم بهم دروغ بگه!قسمت خوبش اینه که...
-
چرا، چطور و چگونه
جمعه 16 آذر 1397 20:31
دلم میخواد بشینم به دلایلی که روانکاوم قبول کرد فردا برم پیشش فکر کنم...اگه وقت داشت چرا هفته پیش قبول نکرد؟ اگه وقت نداشت چرا این هفته قبول کرد؟ واقعا لازمه آدم هوار بزنه تا شنیده بشه؟ حتی پیش یه روانکاو هم باید اینکارو کرد تا توجه کنه و حرفاتو جدی بگیره؟من هفته پیش خیلی احتیاج داشتم برم پیشش و این هفته صرفا از روی...
-
قصههای روانکاوی من
پنجشنبه 15 آذر 1397 22:55
واقعا از نوشتههای من اینطوری برداشت میشه که با روانکاوم رابطه دارم؟! ریلی؟! شوخی میکنید؟ پروسهی روانکاوی با مدل روانشناسها و مشاور ها خیلی فرق میکنه...روانکاوی شیوهی درمانی فروید بود که در اون فرد بیمار حرف میزنه از هر چیزی که به ذهنش میرسه..بهش میگن تداعی آزاد...روانکاوا اعتقاد دارن هر چیزی که ذهن تداعی میکنه...
-
روانکاو طفلکیِ من :)) قسمت دوم
پنجشنبه 15 آذر 1397 18:33
دعوا همیشه جوابه گویا :)) امروز عصر به روانکاوم پیام دادم "من شنبه بیام پیشت؟" اونم مثل یه بچهی خوب جواب داد "شنبه ساعت ۱۰ میتونیم جلسه داشته باشیم" همش یادش میوفتم خندم میگیره :)) یکی نیس بگه اخه عزیزمن! حتما بابد اون روی سگ من بالا میومد تا تو حرفامو جدی بگیری؟ نه واقعا حتما باید من اون همه...
-
روانکاو طفلکی من :))
چهارشنبه 14 آذر 1397 21:25
امروز با روانکاوم دعوا کردم :))) بدین صورت که رفتم نشستم اون طرف سالن که وقتی از اتاق میاد بیرون پیدام نکنه و مجبور شه بپیچه بیاد این طرف تا صدام کنه!بعدم همینجوری سرمو انداختم پایین رفتم تو اتاقش بدون اینکه بهش سلام کنم!بهش گفتم من حرفی ندارم بزنم!کلی سرزنشش کردم به خاطر اینکه شنبه بهم وقت نداد البته بنده خدا همون...