خیلی فکر کردم که تو چه نقشی میتونی داشته باشی برام و راستش به این نتیجه رسیدم که تو مثل یه مادری. حضورت و بودنت آرامش بخشه. کاش یه روزی بشه، بذاری سرمو بذارم روی پاهات و گریه کنم. کاش تو مادرم بودی، همینقدر نزدیک. دوست دارم برات آواز بخونم، برقصم، بنویسم و از ارزوها و رویاهام بگم. دوست دارم سرمو بذارم روی پاهات و تمام زندگیمو برات بگم. تو گوش کنی و نگاهم کنی، منو ببینی. دوست دارم زخمهامو نشونت بدم، زجه بزنم، گریه کنم، جیغ بزنم و تو صبورانه گوش بدی. دوست دارم تو باشی، بهم جرات و جسارت بدی، تا بلند شم و زندگی رو با تمام وجودم تجربه کنم. تا دیگه از باز کردن درها نترسم. تا دیگه کنار آدمها خودمو از وحشت جمع نکنم.
تو میتونی منو از خودم نجات بدی، نه؟ کاش بتونی.
دوست دارم بهت بگم که چقدر وحشتزدهام از این امیدی که بهت دارم، از این حسی که بهت دارم. دوست دارم بگم که حق با تو بود، من میترسم از اینکه مامان بدی بشی. میترسم که دعوام کنی، دوستم نداشته باشی و مثل بقیه، بالاخره یه روزی منو بابت چیزی که هستم سرزنش یا طرد کنی. وقتی این اتفاق بیوفته چی میشه؟ چقدر ناامید شدن از تو میتونه بهم آسیب بزنه؟ میتونی تصورشو کنی؟