بعدها که پولدار شدم و یه خونه خریدم، میدم تو یه قسمتش که پنجرههای سرتاسری داره یه جکوزی برام بسازن...جکوزیای که علاوه بر پمپهای آب داخلش، رو سقفش یه حالت دوش مانند هم داشته باشه که از اون بالا هم آب داغ بریزه رو سر آدم...
یه عصر زمستونی برفی که از سر کار برگشتم خونه و مثل تمام روزای زمستونی سرما رفته بود تو جونم، جکوزیمو روشن میکنم...بطری مشروبمو برمیدارمو میرم تو جکوزی قشنگم...دونه دونه گیلاسهامو پر میکنم تا بطری تموم شه...و بعدش رگ دستمو میزنم..یه جوری میبُرم که خون آهسته و پیوسته بیاد! ..بعد به جکوزی قشنگم تکیه میدم و دونههای سفید برف پشت پنجره با قرمزی خونمو میبینم..به دیوارهی جکوزیم تکیه میدم و میخوابم...برای همیشه