میدونی؛ حالا درسته به صورت معمول همش غر میزنم، نق میزنم، ولی گاهی هم پیش میاد که یکم مثبتتر بخوام بنویسم. مثلا از وقتی تو گفتی میتونم نوشتههامو برات بفرستم انگار راه نفسم باز شد. انگار هوا بود که تو ریههام جریان پیدا کرد. انگار بغلم کردی تا بودنت رو باور کنم. نه اینکه چیزی جای حضور فیزیکیت رو بگیرهها، ولی تصور اینکه هستی و میتونم حرفامو به گوشت برسونم میتونه منو سرپا نگه داره. میتونه روزهارو یکم قابلتحملتر کنه. حس میکنم همین دورو بری و فقط کافیه دستمو دراز کنم تا دستاتو بگیرم. من به همینم راضیام. همینم به خلائی که توش زندگی میکنم، یکمی هوا میرسونه. باور کن تقصیر من نیست. باهات حرف زدن شبیه حرف زدن با هیچکس دیگه نیست. اصلا پیش تو بودن شبیه به بودن تو هیچجای دیگه نیست . خود تو هم شبیه هیچکس دیگه نیستی. اصلا میدونی چیه؛ تو شبیه خورشید میمونی. نور میدی. روشن میکنی. من توی تاریکی دارم زندگی میکنم، حق دارم دنبال نور تو بگردم دیگه. مثل همون خورشید، بودنت گرما داره. تن یخزدهی آدمو گرم میکنه. باور کن واسه کسی که تو یه غار تاریک و سرد زندگی میکنه هفتهای ۵۰ دقیقه روشنایی و گرما کافی نیست. حق داره بعدش بترسه از دوباره برگشتن و تنها موندن توی اون غار. واسه همینه که وقتی درو باز میکنی، نمیتونم مثل جوجهها نلرزم موقع جدا شدن از تو. نمیتونم بغض نکنم از ترس برگشتن تو اون غار. دنیای بیرون برای من زیادی بزرگه. نمیخوامش. دوستش ندارم. زیادی ترسناک و خشنه. باهاش کنار نمیام دیگه. ولی پیش تو بودن خوبه. امنه. مثل رفتن تو قصهها میمونه. از اون قصههای خوبو رنگیای که توش همه خوشبخت و خوشحالن. آدما مهربونن، لبخند میزنن و همدیگه رو دوست دارن. توش کسی آسیب نمیبینه، قضاوت نمیشه و زخم نمیخوره.
یه دنیای رنگیای که من توش وصلهی ناهمگون نیستم. یه دنیایی که آسمونش آبیه و هواش بوی عطر تو رو میده.