برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

روانکاو طفلکی من :))

امروز با روانکاوم دعوا کردم :)))

بدین صورت که رفتم نشستم اون طرف سالن که وقتی از اتاق میاد بیرون پیدام نکنه و مجبور شه بپیچه بیاد این طرف تا صدام کنه!بعدم همینجوری سرمو انداختم پایین رفتم تو اتاقش بدون اینکه بهش سلام کنم!بهش گفتم من حرفی ندارم بزنم!کلی سرزنشش کردم به خاطر اینکه شنبه بهم وقت نداد البته بنده خدا همون اول گفت متاسفم که نتونستم شنبه بهت وقت بدم ولی خب اصلا دلیل نمیشد من کوتاه بیام!بهش گفتم باهات قهرم دلم نمیخواد باهات حرف بزنم و حتی تو چشاش نگاه کردم گفتم ازت متنفرم!!بی تربیت به جای اینکه عصبانی بشه یا بهش بر بخوره برگشت گفت خوشحالم که داری عصبانیتت رو نشون میدی!حتی گفتم روانکاوی کار بیخودیه و فک نکن خیلی برام مهمه یا خیلی خوبه! حتی خیلی در لفافه گفتم دلم میخواد بزنمت :))))

آخر سرم موقع خداحافظی گفتم من همچنان باهات قهرم و سرمو انداختم پایین بدون خدافظی اومدم بیرون :)))

راستش برنامه‌ها دارم براش که اگه بتونم انجامشون بدم روحم جلا میگیره در حد تیم ملی :)) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد