-
چرا انقد هولم من :(
یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 14:49
اقا من تصمیم گرفتم چهارشنبه روانکاوی رو برم. اگه فردا روانکاوم زنگ زد باهم صحبت کردیم که چه بهتر! سنگین و رنگین میگم باشه حالا چون اصرار کردی میام! اگرم زنگ نزد، خودم سهشنبه ضایع شدن رو به جون میخرم و بهش پیام میدم که میام -_- میرم اونجا و حرف نمیزنم! یا میرم باهاش دعوا میکنم! کلا میرم و اونجا دهنش رو سرویس میکنم...
-
...
یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 14:08
بیایید باهم دعا کنیم فردا روانکاوم بهم زنگ بزنه. قول میدم دیگه غد بازی درنیارم جوابشو بدم :((( + اکی قول نمیدم ولی تلاشمو میکنم -_-
-
ناکامی
یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 11:07
شت!! ببینید چی یافتم!! .......................... #ناکامی روانکاو باید پیوسته بیمار را باخودداری ،از برآورده کردن درخواست هایش برای عشق، ناکام بگذارد. ناکامی نقش مهمی در روانکاوی ایفا می کند،فروید خاطرنشان می سازد همچنان که سمپتوم های رنج آور با پیشرفت درمان ناپدید می شوند،انگیزه ی بیمار برای ادامه ی روانکاوی به همان...
-
به نفعتونه با یه روانکاو قهر نکنید!
شنبه 31 فروردین 1398 21:11
تا حالا حس غلط کردن داشتید؟ الان دقیقا همون جام من! حس بچهای رو دارم که از بغل مامانش کشیدنش بیرون! همونطوری دارم بال بال میزم و نیاز دارم برم بغل روانکاوم بغض کنم و گریه کنم! دیشب که بهش پیام دادم دیگه نمیخوام بیام، صبح ساعت ۱۰ بهم زنگ زد. متاسفانه غد بازیم گرفته بود و جواب ندادم!! کلی منتظر بودم، گفتم حتما بازم زنگ...
-
کات
جمعه 30 فروردین 1398 22:41
همین الان به روانکاوم پیام دادم که دیگه نمیتونم درمانم رو ادامه بدم، تایمهای منو کنسل کنه و بده به یکی دیگه! گفتم میفهمم که باید اینارو حضوری بهت بگم، ولی من علاقهای ندارم که بیام و در مورد اینا صحبت کنم. گفتم اینطوری راحتترم و کمتر اذیت میشم! چرا اینکارو کردم؟؟ چون عقل ندارم!! چون مریضم، خودازاری دارم!! چون اصلا...
-
چی میشه که دنیای خوابها انقدر ترسناک میشه؟
جمعه 30 فروردین 1398 10:37
گاهی خوابهام شبیه شکنجه میمونه انقدر که عذاباوره. تا یه سنی خوابیدن خیلی راحت و بدون دغدغه بود. سریع خوابم میبرد و معمولا خواب نمیدیدم اما از یه جایی به بعد این قضیه از هر لحاظ عذاب اور شد. از درد گرفتن بازوها، گردن و بدنم گرفته تا خوابهای وحشتناکی که هر شب میدیدم. مهم نیست کدوم طرفی بخوابم، به هر حال صبح عضلاتم...
-
!!!
جمعه 30 فروردین 1398 00:38
هر از چندگاهی میرم تو صفحهی چتم با روانکاوم و متنهایی که براش نوشتم و مخاطبشون خود اونن رو میخونم. بعد هی با خودم میگم شتتتت! با چه رویی اینارو نوشتی فرستادی واسه اون اخه دختر؟؟؟؟ -_- ینی خاک عالم! قطعا تا حالا مراجع به خلو چلی من نداشته :))))))
-
...
پنجشنبه 29 فروردین 1398 22:12
دیروز وقتی به روانکاوم راجب حدسیاتم در مورد رفتارهایی که حس میکنم به صورت ناخودآگاه انجام میدم تا در نهایت از اون فاصله بگیرم گفتم، بهم گفت " پس میخوای منو ول کنی". جملهی عجیبی بود. حس خاصی داشت برام. نگفت میخوای جلساتت رو ادامه ندی. نگفت میخوای دیگه مشاوره نیای، گفت میخوای منو ول کنی! عین یه رابطهی عاطفی...
-
دزدیدن روانکاو
پنجشنبه 29 فروردین 1398 13:20
امروز داشتم در مورد شغل ایندم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که میخوام وقتی بزرگ شدم یه خلافکار حرفهای بشم و باند خودمو تشکیل بدم. وقتی کارم گرفت و حسابی خفن شدم، یکی از انبارهای متروکهی خارج از شهر رو میخرم، خالیش میکنم، بعدم با بروبچ یه نقشه میکشم و روانکاوم رو میدزدم میبرم تو اون انبار زندانی میکنم :))) بعدم...
-
....
پنجشنبه 29 فروردین 1398 10:07
بالاخره پشت بوم دانشکده رو فتح کردم! شیش طبقه ساختمونه و حقیقتا ارتفاع وسوسهبرانگیزیه. درش قفل بود ولی دو تا پنجره دو طرف در بود که تونستم بازشون کنم و بیام بالا! خیلی وقت بود این پشت بوم رو مخم بود و به فتح کردنش فکر میکردم ولی خب همیشه درهای بالا قفل بودن. حتی یه مدتی به این فکر میکردم که کلیدای نگهبانارو یه جوری...
-
...
چهارشنبه 28 فروردین 1398 00:17
تقریبا از چهارشنبه سوری تا آخر عید رو من هر روز به روانکاوم پیام دادم که دلم برات تنگ شده! :)))) تا حالا شده یکی در طی ۲۰ روز، هر روز بهتون بگه دلش براتون تنگ شده؟ وجدانا خودم حسودیم شد بهش! بعد تازه فکر میکنید اون چیکار کرد؟ هیچی! فاکینگ هیچی! حتی یه بار نگفت عیدت مبارک! خیلی باحالهها. یکی هر روز بهتون بگه دلم برات...
-
این تکرارهای چندشناک
سهشنبه 27 فروردین 1398 21:13
یه وقتایی که اتفاقا کم هم نیستن، نسبت به انجام کارهای روزمرهای که هیچجوره نمیشه ازشون فرار کرد دچار حس چندشاوری میشم. مثل همین الان که شب شده و باید بخوابم. حس چندشاوری داره فکر کردن به پروسهی خواب و بیدار شدن. انگار تو طول شب یه عالمه زهر لجنطور میریزن توی بدنم که صبح با یه حس چندشاوری بیدار میشم. دقیقا همون...
-
کلمات وحشی
جمعه 23 فروردین 1398 11:49
گاهی فکر میکنم شاید تو زندگی قبلیم الههی کلمات بودم. سرچشمهی واژههایی که تکتکشون عمق احساس هر کسی رو به بهترین شکل توصیف میکردن. من بودمو دریایی از کلمات که میدونستم کدومشون رو کجا باید استفاده کرد. شب و روز میچرخیدم بین انسانها تا به اونایی که نمیدونن چه جوری باید احساسشون رو توصیف کنن، بهترین واژههارو تقدیم...
-
فاینالی ۲۱ ام داره میاد!!
سهشنبه 20 فروردین 1398 12:37
سه هفته گذشت و بالاخره فردا میرم پیش روانکاوم. باورم نمیشه! خیلی سورئاله دوباره دیدنش! حالم خیلی بده و خیلی استرس دارم. دقیقا مشکل همینجاست. همین استرس وحشتناکی که از دو سه روز قبل جلسهم شروع میشه و دیگه از سهشنبه غیر قابل تحمل میشه. خیلی حال بهم زنه آدم هی یهویی دلش بریزه. همچین حسی دارم من. فردا باید حتما در این...
-
...
یکشنبه 18 فروردین 1398 23:24
برای من حرف زدن سخته. نمیتونم با حرف زدن ذهنم و حسم رو توصیف کنم اما با نوشتن میتونم. نه اونقدر ایدهال و کامل. ولی حداقل تو نوشتن، نسبت به حرف زدن موفقترم. صدای من حس نداره اما شاید نوشتنم داره. برعکس نوشتن، حرف زدن حالم رو بدتر میکنه. من با حرف زدن کنار نمیام. مثل هزاران چیز دیگه که باهاشون کنار نمیام. زیاد سعی...
-
...
یکشنبه 18 فروردین 1398 22:42
بالاخره یه روزی هم میاد که خدا وقتی تو اینه نگاه میکنه، یه نفس عمیق میکشه و اعتراف میکنه که نمیارزید. بعدش شاید درد ماها درمان نشه، اما حداقل این قصه یه جایی تموم میشه.
-
تعویق کنکور ارشد
جمعه 16 فروردین 1398 13:20
⭕️ درخواست تعویق تاریخ برگزاری آزمون کارشناسی ارشد ۹۸ پیرو وقوع حادثه اخیر دردناک سیل در مناطق متعدد کشور عزیزمان ایران و در راستای حمایت از داوطلبان کنکور کارشناسی ارشد ساکن این مناطق، از شما وزیر محترم درخواست کنیم، جهت تعویق تاریخ برگزاری این آزمون عنایت ویژهای به این مهم مبذول فرمایید... لطفا همه #تمرکزشون را بر...
-
...
پنجشنبه 15 فروردین 1398 22:40
عید رو به نگار تبریک نگفته بودم. حال نداشتم. در واقع کلا عید رو فقط به دو نفر تبریک گفتم. روانکاوم و استادم. به هیچکس دیگهای هیچ پیامی نفرستادم. اصلا حوصلهش نبود. نگار هم عید رو به من تبریک نگفت تا همین دیروز که بهم پیام داد. اونم حالشو نداشت. اونم به هیچکس تبریک نگفته بود. گفتم حال نداشتم به کسی تبریک بگم. گفت خری...
-
روانکاوی
پنجشنبه 15 فروردین 1398 01:05
-
...
چهارشنبه 14 فروردین 1398 10:51
واقعا در توانم نیست از روانکاوم جدا شم. اینو وقتایی میفهمم که پیامهای تلگرامم دو تا تیک میخوره و حس میکنم حرفهام رو شنیده. این دوتا تیک خوردن پیامام شبیه پروپورانول عمل میکنه! اضطرابم رو کمتر میکنه. انگار تنش رو از دور میکنه. خدایی عجب اوضاعی شده :/
-
درد روانکاوی
سهشنبه 13 فروردین 1398 22:57
دلم برای روانکاوم تنگ شده. برای پیش اون بودن، باهاش حرف زدن و حسی که اونجا داشتم دلم تنگ شده. ولی علارغم همه اینا، توی این مدت تازه کشف کردم که اونجا بودن و ادامه دادن جلسات روانکاویم چه فشار روانی وحشتناکی داره. فاصله گرفتن از رواندرمانی علارغم وابستگی شدیدی که به روانکاوم دارم،از چیزی که فکر میکردم کمتر دردناک بود....
-
روانکاوی
دوشنبه 12 فروردین 1398 23:00
آخرین جلسهای که رفته بودم پیش روانکاوم بهش گفتم وقتی بیشتر از ۱۲ ساعت پیامام رو سین نمیکنی احساس خفگی میکنم کاش تو عید زودتر پیامای منو بخونی. گفت بهت قول نمیدم ولی سعیمو میکنم. نمیدونم رفت سفر یا نه ولی بهم گفته بود یه هفتهای میره مسافرت و راستش جدا من نفهمیدم کی مسافرت بود چون تا حداکثر ۱۲ ساعت پیامامو میخوند :)...
-
پرواز
شنبه 10 فروردین 1398 03:26
گاهی شبها که خوابم نمیبره، کلید ته گنجه رو با چراغ قوهی بالای تاقچه بر میدارم و میرم زیرزمین خونمون. اون در آهنی رنگ و رو رفته که یه عالمه قفل داره و قلق باز کردنش رو فقط خودم بلدم، باز میکنم و فرو میرم تو تاریکی محض دالان پیش روم. چراغ قوه رو روشن میکنم تا ته دالان زیرزمینمون میرم تا برسم به اتاقی که به عنوان انباری...
-
حس شیشم یا چی؟
پنجشنبه 8 فروردین 1398 22:41
الان میخواستم به روانکاوم پیام بدم بعد پیامای قبلیم هنوز سین نخورده بود. تلگرامشو که باز کردم احساس کردم هست! حس کردم الان پیامای قبلیم رو هم سین میکنه. خیلی حس قویای بود. تلگرامو بستم اومدم بیرون و دوباره باز کردم دیدم پیامام سین شده! به همین سرعت و به همین عجیبی! یه جوری حسم قوی بود که با خودم شرط بستم اصن! دیگه...
-
سکانس اول دیوانه شدن
چهارشنبه 7 فروردین 1398 02:18
-
-
سهشنبه 6 فروردین 1398 17:32
شیطونه میگه دیگه دارو نخورم، رواندرمانی رو هم قطع کنم. عح عح
-
خستهام
سهشنبه 6 فروردین 1398 16:33
نمیدونم چرا انقدر داغون خسته و افسردهام. هی میخوام پاشم درس بخونم کارامو انجام بدم ولی نمیتونم. اصلا انگار دست خودم نیست، نمیشه. لپ تاپ جلوم بازه. کتابام بازن. یه جملهرو ده بار باید بخونم تا بفهمم چی میگه. تمرکز در حد صفر! فقط دلم میخواد بخوابم. فقط بغض دارم بدون اینکه گریه کنم. فقط خیلی خیلی خسته و غمگینم. ناامیدم...
-
...
سهشنبه 6 فروردین 1398 01:00
شاید خدا اولین روانکاو دنیاست. شاید خدا بود که اولین بار نشست روبهروی انسان تا داستان زندگیش رو بشنوه. بدون قضاوت. تا دردناکترین، تلخترین و پستترین بخشهای وجود مخلوقش رو ببینه و همچنان صبورانه دوستش داشته باشه. شاید خدا پذیرفته که انسانی که آفریده همینه. مجموعهای از گناه، عشق، درد، اشتباه و زیبایی. شاید خدا اون...
-
مغز خر
شنبه 3 فروردین 1398 17:50
گاهی فکر میکنم کاش همزمان متخصص مغز و اعصاب، روانپزشک، روانشناس، روانکاو، رفتارشناس، جامعهشناس، تاریخدان و فیلسوف بودم. اونوقت کل زندگیمو تحقیق میکردم تا بفهمم این مغز لعنتی انسان چطور کار میکنه و اصولا چرا اینطوری کار میکنه. چرا انقدر عاشق بازی کردن و بازی دادنه. واقعا انقدر پیچیده کردن اتفاقات و احساسات لازمه؟ چرا...
-
...
شنبه 3 فروردین 1398 00:42
از وقتی یادم میاد چشمم به آسمون بود و دنبال ستارهها میگشتم. ستاره داشتنِ آسمون برام معنی داشت. چند تا ستاره بودن، چقدر پر نور بودنشون، اصلا چه مدلی بودن آسمون همیشه برای من معنی داشت. آسمون صاف یا ابری. آسمون بدون ستاره یا بدون ماه. سفر که میرفتیم، یه جاهایی تو جاده که آسمون کاملا صاف و تمیز بود، یه عالمه ستاره یه جا...