-
آخرین جلسه روانکاوی
پنجشنبه 1 فروردین 1398 00:07
دیروز آخرین جلسهی روانکاویم تو سال ۹۷ بود. دیگه رفت تا ۲۱ فروردین تا روانکاوم رو ببینم. حول و حوش ۱۱ بود که اول رفتم دفترچه بیمهی خودم و مامان رو عوض کردم و بعد هم رفتم کلینیک. نوبت من ساعت ۲:۳۰ بود در حالیکه من ساعت ۱:۱۵ رسیده بودم نزدیکای کلینیک! تازه تو شرایطی که یه ایستگاه زودتر پیاده شدم و مسافتی رو پیاده رفتم...
-
چارشنبه سوری
چهارشنبه 29 اسفند 1397 00:51
یه وقتا آدم تفاوتها و تغییر کردنهاشو انگار وقتی تو موقعیت مشابه قرار میگیره بهتر درک میکنه. وقتی امسال هم مثل پارسال رفتیم تو کوچه و کلی آبشار که برادرم آورده بود رو زدیم، لذت هم بردیم ولی انگار این خوشیه از گلوم پایینتر نمیرفت. از قشنگی نور و آتیش ذوقزده نمیشدم و بیشتر برام خستهکننده بود. وقتی با هر ترقهای که...
-
بگذرد این روزگار تلختر از زهر؟؟؟؟
سهشنبه 28 اسفند 1397 00:35
امروز حالم خیلی بد بود. کل مسیر تا خونهی مامانبزرگم رو حالت تهوع شدید داشتم. اگه امروز تو اتوبوسای امام علی یه دخترو دیدید که ولو شده بود رو صندلی، هی نفس عمیق میکشید، چشماشو بسته بود سرشو به صندلی تکیه داده بود و شالش از سرش افتاده بود و موهاش شلخته بود، اون من بودم. داشتم تمرکز میکردم تا توی اتوبوس بالا نیارم!...
-
...
یکشنبه 26 اسفند 1397 21:41
احتیاج دارم یه مدتی هیچ کاری نداشته باشم. به هیچی فکر نکنم و هیچ مسئولیتی نداشته باشم. نه درس نه کنکور نه کار و نه هیچ چیز دیگه. دور از خانواده تنهایی یه جا زندگی کنم و فقط هفتهای سه بار برم پیش روانکاوم و برگردم. این ارزومه. همچین فضایی میتونه یکم از فشاری که دارم تحمل میکنم رو کمتر کنه. کاش خیلی پولدار بودم و...
-
جانم رسیده بر لب
شنبه 25 اسفند 1397 16:56
از وقتی رواندرمانی رو شروع کردم اوضاع روز به روز بدتر و ترسناک تر شده. دقیقا نمیدونم چرا ولی حالم به طرز وحشتناکی خراب شده. اوضاع قبل از رواندرمانی هم خوب نبود، اما همونم الان شده برام آرزو. یه جوری از زندگی آدمیزادی فاصله گرفتم که صبحایی که میتونم صبحانه بخورم ذوقزده میشم حس نرمال بودن میکنم! انگار داخل یه باتلاق...
-
...
جمعه 24 اسفند 1397 10:51
گاهی که میرم متنهایی که نوشتم رو میخونم، هنگ میکنم که من واقعا با چه رویی اینارو مینویسم و میفرستم برا روانکاوم!! واقعا موقعیت عجیب و سورئالیه!!خیلی خیلی عجیب و باورنکردنی! خیلی دوست داشتم بدونم اون چه حسی پیدا میکنه از خوندن اینا و چه فکری میکنه راجب من!
-
ماه
جمعه 24 اسفند 1397 01:01
بچه که بودم یه کتابی داشتم. قصههای منو بابام. اسمش این بود. داستانای زندگی یه پسر بچه با باباش. سه جلدی بود و کمیکمانند. آخر جلد سوم دوتایی در حالی که دست همو گرفته بودن میرن ماه. یادش بخیر چقدر غصهی ماه رفتن اونارو خوردم. قلبم فشرده میشد از فکر کردن بهش. نه اینکه ماه رفتن بد باشه، نه. فقط مشکل این بود رفتن همیشه...
-
فتیگ
سهشنبه 21 اسفند 1397 00:39
یک پُلی ته ایالت نیویورک ریخته. بعد از سی و دو سال. کارشناس محترم هم گزارش داده که دلیل ریختن پل fatigue است. سر تا ته علم مقاومت مصالح هیچ چیز جذابی ندارد الا همین مبحث فَتیگ. خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ کدام از این بارگذاریها به تنهایی از توان سازه خارج نیست. اما همین متناوب بودنشان است که خستهاش...
-
اورجینال بودن از ویژگیهای بارز وی بود
یکشنبه 19 اسفند 1397 20:05
بچهتر که بودیم باید درخت رو سبز میکشیدیم. درخت صورتی، نارنجی یا بنفش وجود نداشت. باید آسمون رو آبی میکشیدیم. چون رنگ آسمون آبی بود. بزرگتر که شدم مطمئنتر شدم که انسانها تصمیم گرفتن نبینن. من درختی رو دیدم که شکوفههای سفید داشت. بوتهای رو دیدم که نزدیک بهار صورتی رنگ بود و توی تابستون سبز. حتی درخت زرد رنگ هم...
-
...
یکشنبه 19 اسفند 1397 18:35
خدایا نمیشه بگذری از من؟ کوتاه بیا، من مال این زندگی نیستم. یه کات بده، خلاص.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اسفند 1397 12:25
-
محال
جمعه 17 اسفند 1397 20:05
از بچگی استعداد عجیبی تو همذاتپنداری با تمام آدمای غمگین توی آهنگ ها فیلم ها و داستان ها داشتم. خوب بلد بودم خودمو بذارم جاشون تا جنس غمشون رو درک کنم، اندازهی غصهشون رو بفهمم و احساسشون رو حس کنم. مثلا وقتی ۹ ساله بودم و به خاطر اپاندیس دو هفتهای مونده بودم خونه، برای اولین بار آهنگ محال شادمهر رو شنیدم. یه جوری...
-
موقت
جمعه 17 اسفند 1397 00:31
نظرتون در مورد متن پایین چیه؟ چه حسی رو برمیانگیزونه؟!
-
...
پنجشنبه 16 اسفند 1397 20:54
حدودا یکی دو سال پیش بود با مامان رفته بودیم بیرون که کنار خیابون، یه گل شفلرا دیدیم. اون موقع البته نمیدونستیم اسمش چیه. فقط یه گل درب و داغون بود که یه گوشه رها شده بود. بدون گلدون با ریشه های بیرون زده از اون حجم خاک گلدون مانندش. روی تمام برگها و ساقهش پر از آفت بود. مریض بود که انداخته بودنش بیرون. ولی هنوز...
-
..
سهشنبه 14 اسفند 1397 14:16
خدا هم همینطوریه دقیقا. سین میکنه جواب نمیده. اونم سرش شلوغه و درگیره دیگه، چون به هر حال ۷ ۸ میلیارد آدم کم نیستن که! ته تهش برسه سین کنه! یا کسی چه میدونه، شاید اونم در جواب اعتراض به اینکه چرا جواب نمیدی، فقط با خودش فکر میکنه "چه کمکی به تو میکنه؟" و بعد صفحهی چت رو میبنده میره پی کارش چون فکر میکنه...
-
...
دوشنبه 13 اسفند 1397 23:04
میخوام بریزم بیرون این دردهارو اما برمیگردن تو تنم، جاری میشن تو رگهام، میرن سمت یه جایی حدودای قلبم و بعد پمپاژ میشن تو تمام سلولهام و فلج میشم. متاسفم خانم، شما خیلی ترسویید. حتی جرات تموم کردن هم ندارید پس مجبورید همینطوری تا آخر عمر رقتبارتون هی جون بکَنید. اینو وقتی میرم جلوی اینه چشمام بهم میگن.
-
از یابنده تقاضا میشود..
دوشنبه 13 اسفند 1397 17:44
باید تو یه کاغذ بنویسم "خواهشمند است در صورتی که فرد صاحب نامه به کمای روانی رفت، در اسرع وقت وی را به روانکاوش تحویل دهید" باتشکر بعدشم اسم، آدرس و شیوههای دسترسی به روانکاوم رو بنویسم و بذارمش تو جیبم تا اگه احیانا افقی شدم و توانایی حرکت نداشتم، یکی پیدام کنه و برسونتم دستش!
-
دگردیسی زخمها
یکشنبه 12 اسفند 1397 20:55
یه سری دردها انقدر عمیقن که دیگه هیچوقت درمان نمیشن. انقدری که ریشه زدن، شدن بخشی از وجود آدم. شدن یه زخم عفونی همیشه باز که حتی اگه هر روز و هر روز چرکهاشو بریزی بیرون، باز هم فردا صبح که بیدار میشی از بوی متعفن عفونتش حالت بهم میخوره. باید باهاش کنار اومد. با ظاهر کریهش. با درد زجراورش. زخمایی که هر بار امیدوارانه...
-
بهشت
شنبه 11 اسفند 1397 18:06
یادم باشه وقتی رفتم بهشت بگردم دنبالت و پیدات کنم. اونوقت اگه منو یادت بود، اگه توام دوستم داشتی، میریم پیش خدا و آرزو میکنیم چند وقتی بشی مامان من و باهم زندگی کنیم. اونوقت دیگه مهم نبود حتی اگه هیچکس دیگهای رو نداشتیم. خاله دایی عمو عمه خواهر یا برادر نداشتیم. همین که تو بودی کافی بود. همین به من آرامش میداد....
-
چرا میگم داروهای اعصاب تاثیر خاصی ندارن!
شنبه 11 اسفند 1397 00:05
چهارشنبه یه چیزی حول و حوش ۲۰ دقیقه جلوی روانکاوم فقط و فقط لرزیدم بدون اینکه حتی کلمهای حرف بزنم. و اون هر پنج دقیقه هی تکرار میکرد که سعی کن حرف بزنی به اضطرابت کمک میکنه اما من انگار لال شده بودم. مغزم خالی شده بود و اصلا به هیچی فکر نمیکردم و نمیدونستم چی بگم. اصلا برای خودمم عجیب بود این شدت لرزش از کجا میاد چون...
-
داروهای اعصاب کوفتی
جمعه 10 اسفند 1397 23:13
گفتم دیگه نمیخوام دارو مصرف کنم. روانکاوم گفت این درمان فضای اضطرابیای ایجاد میکنه که من باید مطمئن باشم تو میتونی پالسهاشو کنترل کنی پس باید دارو مصرف کنی! ولی مساله اینه که داروها هیچ کمکی به حال من نمیکنه. هیچ تاثیری روی کنترل اضطرابم نداره و حتی یه ذره هم نوسانات روانیمو کمتر نمیکنه. حتی حس میکنم شدیدتر هم شده....
-
خلقت
پنجشنبه 9 اسفند 1397 20:01
شاید حکمتو هدفی وجود نداره. شاید خدا فقط یه موجود زخم خورده و خستهس که یه روز از فرط غم و استیصال، تصمیم گرفت خلق کنه تا حداقل دیگه تنها درد نکشه. شاید برای خدا هم تنهایی درد کشیدن سخت بود. همدرد و همدم نداشتن سخت بود. تنهایی اشک ریختن دردناک بود. برای همین آفرید. موجودی از جنس غم. موجودی که سرتاسر زندگیش رو با غم...
-
...
یکشنبه 5 اسفند 1397 23:26
دقت کردین تازگیا چقدر طولانی مینویسم؟! به نظرم فَکّم شُل شده. یا شایدم مصداق وبلاگیش میشه اینکه انگشتم شُل شده!! در واقع نمیدونم چی میشه یهویی طولانی میشه! البته اینم که همه رو میفرستم برای روانکاوم هم بیتاثیر نیست :))) ینی من اگه روزی روزگاری عاشق بشم یا از یکی خوشم بیاد احتمالا شبانهروز میشینم براش مینویسم =)))
-
...
یکشنبه 5 اسفند 1397 20:43
دلم میخواد روبه روت بشینم، زل بزنم تو چشمات و بگم متاسفم. متاسفم که اومدم پیشت. متاسفم که من خوردم به پستت. متاسفم که انقد سختم. متاسفم که انقدر بچگانه رفتار میکنم. متاسفم که حتی نمیدونم با خودم چند چندم. متاسفم که تو رو هم وارد دنیای خود درگیریهای همیشگیم کردم. متاسفم که انقدر اذیتت میکنم. متاسفم که تحملم میکنی. به...
-
روز خود را چگونه گذراندید
شنبه 4 اسفند 1397 22:05
روز بسیار زیبایی رو گذروندم. به این صورت که صبح زود بعد از بانک رفتم بیمارستان برای اندوسکپی و بعد کلی بال بال زدن و صبحت کردن با مسئولش بالاخره راضی شدن تا اندوسکپی منو این دکتره انجام بده به جای اون دکتره! بعد اندوسکپی یه نوبت ویزیت هم گرفتم رفتم پیش همین دکتره و آزمایشهامو نشونش دادم که برگشت گفت اینو چرا قبل...
-
...
چهارشنبه 1 اسفند 1397 23:17
باید قرص رویا دیدن اختراع میشد. اینطوری که شبا قبل خواب، یه قرص صورتی آبنباتی میخوردیم و خوابای مورد علاقمون رو میدیدیم. خوابای رنگی تو دنیاهای رنگی. اونوقت دیگه کابوسی وجود نداشت. دیگه با استرس و تپش قلب از خواب پریدنی وجود نداشت. اونوقت همه با لبخند میخوابیدن و با لبخند هم بیدار میشدن. اونوقت من اون قرصی رو میخوردم...
-
فرشته
سهشنبه 23 بهمن 1397 22:16
بچه که بودیم فرشتهها وجود داشتن. تو قصههای بچهها، تو کارتونها. دو تا بال داشتن روی شونههاشون. یه پیراهن بلند سفید میپوشیدن، با یه چوب جادویی که باهاش آرزوهای بچههارو برآورده میکردن. فقط کسایی که باور داشتن فرشتهها وجود دارن، میتونستن اونارو ببینن. به خاطر همین ادم بزرگها هیچوقت فرشته نمیدیدن. به خاطر همین...
-
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
یکشنبه 21 بهمن 1397 20:49
بین ساعت ۶ تا ۶:۳۰ بود. فاصلهی مترو تا خونه. همینقدر کوتاه. وقتی هوا تاریک بود و موزیک پخش میشد تو گوشم. وقتی سوز سرما میخورد توی صورتم ولی قلبم بود که یخ میزد. وقتی پیش خودم اعتراف کردم که تو شدی بند حیات من. جدا شدن و جدا موندن ازت برام ممکن نیست. وقتی صادقانه اعتراف کردم که توان جنگیدن با تو رو ندارم. توان مقابله...
-
اندر سختیهای روانکاو بودن
شنبه 20 بهمن 1397 11:13
روانکاو بودن اصولا شغل سختیست. با توجه به این شروع طوفانی لابد توقع دارید بگوییم بعد از کار کردن در معدن، روانکاوی سختترین شغل دنیاست. کاملا درست حدس زدید. به واقع روانکاوی بعد از کار کردن در معدن، سختترین شغل دنیاست. لاکن خیلی بعدتر. خیلی خیلی خیلی بعدتر. دقیقتر بخواهیم بگوییم میشود از ته لیست، یکی مانده به آخر!!...
-
...
پنجشنبه 18 بهمن 1397 21:50
همیشه از صدای بلند متنفر بودم. هر نوع صدای بلندی حتی اگر دعوا نبود، استرس وحشتناکی بهم میداد. از هر ادمی که داد میزد میترسیدم. احساس ناامنی میکردم. دلم میخواست به آدمها بگم لطفا با من آروم حرف بزنید. لحن تند و بلند آدمها برام ترسناکه و اصلا مهم نیست کجا باشم، کِی باشه و توی چه موقعیتی. کافیه یکی باهام تند حرف بزنه...