شاید حکمتو هدفی وجود نداره. شاید خدا فقط یه موجود زخم خورده و خستهس که یه روز از فرط غم و استیصال، تصمیم گرفت خلق کنه تا حداقل دیگه تنها درد نکشه. شاید برای خدا هم تنهایی درد کشیدن سخت بود. همدرد و همدم نداشتن سخت بود. تنهایی اشک ریختن دردناک بود. برای همین آفرید. موجودی از جنس غم. موجودی که سرتاسر زندگیش رو با غم میگذرونه و با درد رشد میکنه. شاید واسه همین راه رشد کردن انقدر دردناک و غم انگیزه. شاید به خاطر همین داستان زندگی انسان انقدر تراژدیکواره. باید باهم درد بکشیم. ما و خدا کنار هم. شاید شب به شب که میلیونها آدم میرن تو خلوت تنهاییشون و به هزار و یک دلیل اشک میریزن و آه میکشن، خدا هم اون بالا اشکهاش رو پاک میکنه و خوشحال میشه بابت تنها نبودنش. شاید اینطوری بار غمش رو سبکتر میکنه. خودخواهانهس. ولی ما هم خودخواهیم. درست مثل خدا. هیچکس دلش نمیخواد تنها درد بکشه. درست مثل خدا. تنهایی آدم رو به جاهای خوبی نمیرسونه. خدارو هم به جای خوبی نرسوند.
شایدم داستان خلقت اونطوری که به نظر میاد نبود. شاید خلق کردن شبیه تکون دادن چوبهای جادوگری نبود که چیزی از عدم به وجود بیاد. شاید برای خلق کردن، لازم بود که خدا یه چاقو برداره و بخشهایی از وجود خودش رو تکه تکه کنه. شاید هر انسانی، یه بخشی از وجود خداست که خودش با دستهای خودش جدا کرده. این بهای خونباری بود که خدا حاضر شد بپردازه تا فقط تنها نباشه. شاید برای جدا کردن هر بخشی از وجود خودش، اشکها ریخته و دردها کشیده.
به خاطر همین شاید باید همگی بشینیم کنار هم و برای هم غصه بخوریم. دستهای همو بگیریم و اشکهای هم رو پاک کنیم. ما و خدا همدردیم. شبها کنار هم ولی بیخبر از هم اشک میریزیم.
شاید یه روزی خدا سرحالتر شد. یا شایدم اشکهاش تموم شد و دردهاش قابل تحملتر. اونوقت تصمیم گرفت تک تکمون رو برداره و دوباره به خودش پیوند بزنه. شاید این داستان غمانگیز یه روزی تموم شد. دوباره همه با هم یکی شدیم. خدا شدیم.
تصویرسازیه خیلی خوبی بود
خیلی خوب می نویسی جدا
لطف داری ممنون :)