بچه که بودم یه کتابی داشتم. قصههای منو بابام. اسمش این بود. داستانای زندگی یه پسر بچه با باباش. سه جلدی بود و کمیکمانند. آخر جلد سوم دوتایی در حالی که دست همو گرفته بودن میرن ماه. یادش بخیر چقدر غصهی ماه رفتن اونارو خوردم. قلبم فشرده میشد از فکر کردن بهش. نه اینکه ماه رفتن بد باشه، نه. فقط مشکل این بود رفتن همیشه تلخ بود. چه تو داستانا چه تو مهمونیها و چه تو زندگی. همیشه دوست داشتم من اونی باشم که رفته. موندن درد داشت. این بود که رفتن اون پدر و پسر به ماه هم درد داشت. هم درد هم حسرت هم حسادت. منم دلم رفتن میخواست. هنوزم دلم رفتن میخواد. ماه مقصد قشنگیه. البته تنهایی ماه رفتن هم حس خوبی نداره. مهمه آدم با کی میره. همیشه مهمه کی دور و بر آدمه. مثلا بین آدما، من میخوام پیش تو باشم ولی تو هیچوقت قبول نمیکنی. چون تو یه انسانی با محدودیتهای یه انسان. مدتهاست که دارم سعی میکنم باهاشون کنار بیام ولی نمیشه. دست من نیست. این بیرون زیادی درد داره و پیش تو بودن زیادی آرامش. ولی شاید اگه انقدر هر روز به خاطر دور بودن از تو بال بال بزنم، بالاخره خدا راضی شه و کوتاه بیاد. خودش بیاد پیشت، پادرمیونی کنه و بگه : " ببین، هر چی بخوای بهت میدم، بیا با این بچه برو ماه. کل عرش رو کلافه کرد انقدر بغض کرد و غصه خورد. فرشتهها از دستش عاصی شدن." بعد شاید اونوقت تو راضی شدی، دستمو گرفتی تا باهم بریم ماه. زمین که قشنگ نبود. ماه اما جای احتمالا خوبیه. نور داره. انسان دیگهای نداره و از همه مهمتر، تو رو داره.