برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

میخوام بریزم بیرون این دردهارو اما برمیگردن تو تنم، جاری میشن تو رگ‌هام، می‌رن سمت یه جایی حدودای قلبم و بعد پمپاژ میشن تو تمام سلول‌هام و فلج میشم. متاسفم خانم، شما خیلی ترسویید. حتی جرات تموم کردن هم ندارید پس مجبورید همینطوری تا آخر عمر رقت‌بارتون هی جون بکَنید. اینو وقتی میرم جلوی اینه چشمام بهم میگن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد