یادم باشه وقتی رفتم بهشت بگردم دنبالت و پیدات کنم. اونوقت اگه منو یادت بود، اگه توام دوستم داشتی، میریم پیش خدا و آرزو میکنیم چند وقتی بشی مامان من و باهم زندگی کنیم. اونوقت دیگه مهم نبود حتی اگه هیچکس دیگهای رو نداشتیم. خاله دایی عمو عمه خواهر یا برادر نداشتیم. همین که تو بودی کافی بود. همین به من آرامش میداد. خوشحالم میکرد و برام کافی بود. دیگه به هیچ آدمی احتیاج نداشتم. اونوقت دیگه هیچی تو دنیا ترسناک نبود. اونوقت از پس همه چی برمیومدم و هر کاری میتونستم انجام بدم. اونوقت دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشت.
+ حس میکنم یکم نوشتههام عاشقانه میزنه در این راستا :))))))
+ خیلی کنجکاوم بدونم روانکاوم از خوندن اینا چه حسی پیدا میکنه! لعنتی خودش که هیچی نمیگه -_-
یه کوچکی میگفت روانکاو،روانشناس،روانپزشک یا کلا مشاور یه آدم مثل همه ی آدما که به خاطر شغلش اون خطایی که به خاطرش پیش اون اومدیم رو دیگه انجام نمیده!!
شاید :)
یه کمی بیشتر از یه کمی
خب بازم خداروشکر که کم بیشتره، خیلی بیشتر نیس :))
فقط یه کم ؟؟؟ در این راستا ؟
خب پس چقد دقیقا؟! :)))
ینی خیلی؟!
داشتم یه سری از پست های قبلیت روُ میخوندم، تو کامنتا چشمم خورد به تشخیصت. شت واسه بوردرلاین. ایشالا لازم نشه درمانگرتوُُ عوض کنی و با همین یکی بتونی مدیریت کنی اختلال شخصیت روُ.
ممنون