-
...
یکشنبه 5 خرداد 1398 03:19
یه روز بالاخره اون شکاف مخفی روی سرم رو پیدا میکنم، میشینم دونه دونهی کوکهاش رو میشکافم و از خودم میزنم بیرون. نه اینکه مسیری باشه یا مقصدی، فقط میخوام برم تا بالاخره یه جایی این دلم آروم بگیره. یه جایی که احساس غربت نکنم و غریبه نباشم. مهم نیست سیاره باشه، ستاره باشه یا حتی قمر. مهم نیست ساکنینش کیا باشن، آدم،...
-
..
جمعه 3 خرداد 1398 14:04
یه مدل خوابیدن هست که در میزان اعصابخوردکن بودن، با بدترین و وحشتناکترین کابوسهام برابری میکنه. خوابیدن توی خواب و بیداری! اینطوریه که آدم خوابه، حتی خواب هم میبینه ولی هوشیاره. کاملا نسبت به صداها و اتفاقای اطراف آگاهه و میدونه که الان بیداره و داره خواب میبینه. یه جور حالت بین خواب و بیداری. نه بیدار کامل و نه...
-
لینک ناشناس
پنجشنبه 2 خرداد 1398 20:43
تصمیم گرفتم لینک ناشناس بذارم. البته نمیدونم تو شرایطی که وبلاگ هم ناشناسه و اصولا با یه تغییر نام میتونید کامنت ناشناس بذارید، این لینک دقیقا به چه دردی میخوره ولی خب دلم خواست بذارم! اینه که حرفی، حدیثی داشتید بگید. من ناشناس خوشم میاد کلا! نه که ناشناسه، هیجان زده میشم از باز کردنش. شبیه باز کردن پاکت نامه میمونه...
-
...
چهارشنبه 1 خرداد 1398 22:04
در واقع تا ساعت ۱۰:۳۰ هنوز تصمیمم این بود که نرم.ولی تقریبا از پنج دقیقه بعدش نظرم عوض شد و خیلی یهویی تصمیم گرفتم برم. برم و به جای اینکه تنهایی عذاب بکشم، حرصم رو سر روانکاوم خالی کنم. واقعا کنکور برام مهمه و حاضرم هر کاری بکنم که یکم از بار روانیم کمتر بشه بشینم سر درسم. با این توجیح پاشدم رفتم. با توپ پر و عصبانی...
-
...
چهارشنبه 1 خرداد 1398 00:07
بعد ۸ ماه، فردا برای اولین بار جلسهی روانکاویم رو نمیرم..
-
...
سهشنبه 31 اردیبهشت 1398 22:27
گاهی فکر میکنم کاش یکی بود که نه همدیگهرو دیده بودیم، نه همدیگهرو میشناختیم، فقط مثلا ماهی چند بار برای هم نامه مینوشتیم، آسمون ریسمون میبافتیم و از درو دیوار میگفتیم. غر میزدیم، کل دنیا و زندگی رو به فحش میکشیدیم و در نهایت بهم دلداری میدادیم که ول کن بابا، به تخمته همه چی. ناشناس بودن هم میتونه مدل جالبی باشه.
-
نوید..
سهشنبه 31 اردیبهشت 1398 02:29
پسرخالم سه سال از من کوچیکتر بود. اونم مثل من زیاد مریض میشد. در واقع اون خیلی خیلی مریض میشد. حدودای شیش سالش بود که هپاتیت گرفت. یا لااقل چیزی که تو ذهن من مونده اینه که هپاتیت گرفت. بستری شد بیمارستان و یه روز صبح که بیدار شدم، برادرم گفت حاضر شو بابا میاد دنبالمون. یه حدسایی زده بودم ولی نمیدونم چرا این مدلیام که...
-
...
دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 21:04
روانکاوم خیلی جدی اعتقاد داره من بسیار باهوشم =))) ینی اینو بارها گفته و هر بار هم من خندم گرفته و مخالفت کردم. حالا نه اینکه بخوام تواضع به خرج بدمو این داستانا. مساله اینه هیچ بخشی از زندگی من شبیه آدمای خیلی باهوش نبوده و نیست! در واقع زیادی در تمام ابعاد ریدم!!!! از زمینههای تحصیلی گرفته تا اجتماعی و غیره. و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 اردیبهشت 1398 22:37
پنجشنبه بین کلاسام رفتم پشت بوم دانشکده، یه جای سایه لابه لای انواع و اقسام چیز میزایی که اونجا بود پیدا کردم و نشستم. تست زدم، غذامو خوردم و بعد حس کردم دیگه نمیتونم سردردمو تحمل کنم. همونجا کف زمین دراز کشیدم، کیفم رو گذاشتم زیر سرم سعی کردم یکم بخوابم. همزمان داشتم فکر میکردم که اگه کسی منو تو این موقعیت ببینه...
-
...
جمعه 27 اردیبهشت 1398 20:55
یه سوالی دارم. کسایی که میخونید منو، لطفا صادقانه نظرتون رو بگید. آیا به نظرتون این مدل نوشتن من برای روانکاوم و اینکه هی هر روز بهش پیام میدم و اساسا متنهایی که براش مینویسم و توشون اشاره میکنم به اینکه چقدر دوستش دارم و چه حسی بهش دارم، ترحمبرانگیزه؟ شبیه گدایی محبت میمونه؟ شبیه این میمونه که دارن التماسش میکنم...
-
نمیدونم
جمعه 27 اردیبهشت 1398 13:34
دیروز بین کلاسام رفتم پشت بوم دانشکده. یه جای سایه لابه لای انواع و اقسام چیز میزایی که اونجا بود پیدا کردم و نشستم. یکم تست زدم، غذامو خوردم و بعد حس کردم خوابم میاد. همونجا کف زمین دراز کشیدم، کیفم رو گذاشتم زیر سرم و خوابیدم. همزمان داشتم فکر میکردم که اگه کسی منو تو این موقعیت ببینه چه فکری میکنه. مثلا دوستام یا...
-
؟
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1398 19:55
گاهی که خیلی توی جلسات درمان بیقراری میکنم و میگم من نمیتونم تحمل کنم، روانکاوم پیشنهاد میده که جلسات اضافه بذاریم ولی مشکل اینه من پولشو ندارم. هزینهی همین هفتهای یه جلسهرو هم به زور میدم. یه وقتا فک میکنم نکنه پولکی باشه؟ نکنه به خاطر اینکه پول اضافه بگیره اینو میگه؟ راستش نمیدونم، اصلا مطمئن نیستم شایدم دارم...
-
ترس
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 12:06
گاهی دلم میگیره از فکر کردن به اینکه ترس با آدمها چیکار میکنه. چطور روح و روان ادمهارو به بند میکشه و اسیر میکنه. ترس از مردن، ترس از مذهب، خدا و اون گرز داغش و بدتر از همه، ترس از اشتباه کردن. وقتی به این فکر میکنم که چقدر روان انسانها در مقابل ترس ضعیفه و چقدر با ترسوندن، قابل کنترل میشن دلم میسوزه. ترس مکانیزم...
-
این زندگی لعنتی
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 11:55
اگه کنکور قبول نشم، دو سه تا از درسای دانشگاه رو هم بیوفتم، دقیقا چه اتفاقی میوفته؟ بدبخت میشم و دیگه باید برم بمیرم؟ خیلی بیچاره و مزخرفم؟ انسان به درد نخور و بیخودیام؟ هیچ گوهی نخواهم شد؟ دیگه فرصت جبران نخواهم داشت؟ از همسن و سالام عقب میوفتم؟ یه شکست دیگه به مجموعهی بینظیر شکستهام اضافه میشه؟ دیگه بهتره بمیرم؟
-
...
یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 22:52
-
واسه همه خلبازیام مرسی!!
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 23:01
اقا این آهنگ جنتلمن ساسی مانکن رو من تازه امروز شنیدم! ینی انقد اینور اونور در موردش گفتن که بالاخره دانلود کردم گوش دادم. محتوای خندهداری داشت در کل. بعد رفتم تو صفحهی اینستاش، چندتا کلیپ گذاشته بود از بچه مدرسهایها که داشتن این آهنگ رو میخوندن، همهام حفظ بودنااااا، همه!! کلیپاش باحال بود کلی خندیدم. بعد در یک...
-
......
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 20:11
از یک جایی به بعد، بیشتر وقتم صرف ناز کشیدن از کلمات میشد تا افتخار بدن و دسته به دسته، با نظم و ترتیب، یکجا بشینن و احساسات منو توصیف کنن. متاسفانه از بین تمام ابزارهای انتقال احساسات که توسط بشر اختراع شده، من عاشق مدل نوشتاریش هستم و باز هم متاسفانه هیچ استعدادی در این زمینه ندارم. همیشه حسرت نوشتن و توصیف کردن...
-
..
دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 20:05
متاسفانه باز کرمم گرفته یه جوری روانکاوم رو اذیت کنم ولی راهی به ذهنم نمیرسه :))
-
تو سورئالترین اتفاق زندگی منی
شنبه 14 اردیبهشت 1398 19:26
-
...
شنبه 14 اردیبهشت 1398 01:36
گاهی دلم میخواد توی جلساتم یه موزیک بذارم، خیلی متین و آروم اشک بریزم و بگم حس من اینه، مجموع این آهنگ با همین گریهی آروم. مثلا ۵۰ دقیقه تمام فقط لیست پلیر من رو گوش بدیم و سکوت کنیم. بعدش بلند شیم، روانکاوم نگاهم کنه و بگه فهمیدم. منم یه نفس عمیق بکشم از اینکه تونستم منظورم رو برسونم و برم.
-
...
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398 23:28
قلبم درد میگیره وقتی تو نت در مورد بوردرلاین میخونم! بدتر از همه حسیه که گویا همهی درمانگرها نسبت به این افراد دارن! باور نمیکنم وجودم انقدر برای روانکاوم آزاردهنده باشه :(
-
...
سهشنبه 10 اردیبهشت 1398 23:45
از وقتی که روانکاوی رو شروع کردم، به طرز وسواسگونهای تو تمام اینترنت و شبکههای اجتماعی در موردش سرچ کردم. میخواستم بیشتر بدونم و بیشتر بشناسم. میخواستم ببینم تجربهی بقیه چطور بوده. بارها و بارها توی توییتر سه تا کلمهی "روانکاوی" ، "روانکاو" ، " روانکاوم" رو سرچ کردم تا بفهمم نظرات...
-
روز روانشناس
دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 23:16
قدیمترها آدمها خیلی به نسبتهای خونی اعتقاد داشتن. اینکه با کی برادرن، با کی خواهر، با کی خاله دایی عمو عمه. معیار آشنا بودن، داشتن نسبت خونی بود. فامیلی مشترک و نسبتهای مشترک داشتن. شرط همراه بودن و همدرد بودنشون هم همین نسبتها بود. قدیمترها اعتقاد داشتن که فامیل کسیه که در نهایت به داد آدم میرسه و حداقل...
-
کابوسهای بچگی
دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 00:32
https://deskgram.net/p/1872424519417177252_1235302783 https://www.instagram.com/sadat_fsf/p/Bn8MC4Ml6Sk/?igshid=fv5h3jmptp98 این چیزیه که سالهاست دارم کابوسش رو میبینم! تقریبا از ۵ ۶ سالگی تا همین الان به شکلهای مختلف توی خوابهای من حضور داشته. این لعنتیهارو برای این میسازن که مثلا ماها کربلارو بیشتر درک کنیم!...
-
-_-
یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 11:28
-
...
یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 01:29
کاش به درصدی از اطمینان نسبت به درک و فهم خودم، مفهوم هر اتفاقی یا کلا هر چیز زندگی داشتم تا اونوقت میتونستم در موردشون حرف بزنم یا اصلا حتی نظری در موردشون داشته باشم. گاهی که از این معلق بودن خسته میشم، به این فکر میکنم که شاید خیلی مهم نیست به چی اعتقاد داریم و آیا درسته یا نه. خوبه که حداقل آدم تو تصوراتش فکر کنه...
-
خواب
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 11:13
دیشب خواب میدیدم تو محوطهی ساختمون دوتا مار بود. طوسی بودن بعد انگار اول از همه من دیدمشون. دو سه باری نزدیکم بودن، بیحرکت بودم تا از روم رد شن برن! سرایدار ساختمون میگفت اینا سمی نیستن، نیش بزنن اتفاقی نمیوفته! بعد کف زمین هم پر از سوسک، سنجاقک و انواع حشرهها بود. حالم بد میشد پام رو میذاشتم روی زمین چون پابرهنه...
-
...
سهشنبه 3 اردیبهشت 1398 23:18
نمیدونم چرا ولی دیگه دلم نمیخواد متنهایی که برای روانکاوم مینویسم رو اینجا شیر کنم :( + شایدم میدونم چرا
-
ضایعبازی
دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 13:09
ببینید کی مرزهای شیرین عقلی رو کیلومترها جابه جا کرد!! اقا من طاقت نیاوردم! به روانکاوم اس ام اس دادم همین الان زنگ بزن بگو چهارشنبه بیام وگرنه من نمیام!! :))) شت شت!!!! مغز ندارم خدایی :)))) زنگ زد! پرسید چی شده؟ گفتم هیچی! گفت چهارشنبه میای دیگه؟ گفتم نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم =)) یکم حرف زدیم در نهایت کوتاه اومدم...
-
...
یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 20:22