برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

نوید..

پسرخالم سه سال از من کوچیکتر بود. اونم مثل من زیاد مریض میشد. در واقع اون خیلی خیلی مریض میشد. حدودای شیش سالش بود که هپاتیت گرفت. یا لااقل چیزی که تو ذهن من مونده اینه که هپاتیت گرفت. بستری شد بیمارستان و یه روز صبح که بیدار شدم، برادرم گفت حاضر شو بابا میاد دنبالمون. یه حدسایی زده بودم ولی نمیدونم چرا این مدلی‌ام که گاهی هیچی نمیپرسم. شاید احتمالا یه وقتا آدم ترجیح میده ندونه، حتی اگه ۸ ۹ ساله‌ش باشه. توی کل راه سکوت بود. یا شایدم تو ذهن من سکوت بود. پسرخالم فوت کرده بود. سخت بود تصور اینکه یکی که تا دیروز بود، دیگه امروز نیست. چیزی که از همه چی بیشتر اذیتم میکرد، حرف‌های بزرگترا و تعریف هاشون از شرایط بستری شدن اون بود. میگفتن از تاریکی میترسید. از تنهایی میترسید. از سایه هایی که توی نور کم اتاق به خاطر رد شدن آدم‌ها ایجاد میشد هم میترسید. منم میترسیدم. از تصور تک تک اینا و اینکه اون چی کشیده و چقد ترسیده، حالم بد میشد. بچه بودم منم. بستری شدن و آی سیو یا سی سیو نمیدونستم یعنی چی. فقط چندتا تیکه از حرف‌ها و تعریف‌های بزرگترارو گذاشته بودم کنار هم و یه تصویر وحشتناک ساخته بودم از شرایطی که اون گذرونده. همش فکر میکردم چطوری تحمل کرده، چی کشیده تو همچین فضای وحشتناکی. هی اینارو تصور میکردم و حالم بد میشد که پسرخاله‌ی شیش سالم چطور همچین وحشتی رو تجربه کرده. دلم میخواست بمیرم از دردش. 

من هنوزم تصویری که از اتاقی که اون توش بستری شده بود رو توی ذهنم دارم. هنوز گاهی یادش میوفتم و با تصویر اتاق‌های بیمارستان‌هایی که دیدم مطابقت میدم، بعد خودم رو دلداری میدم که شاید همه‌ی اونا تصورات بچگی من بوده. شاید قضیه اونقدرا هم ترسناک نبود. شاید نوید تو یه اتاق نیمه تاریک، تکو تنها از ترس گریه نمیکرد. 

اسمش نوید بود. تنها نویدی که تا هشت ماه پیش دیده بودم. تو دومین نویدی هستی که میشناسم. و تقریبا خیلی وقته که بارها به این قضیه فکر میکنم و غصه میخورم که اگه این دومین نوید هم درد بکشه من چیکار کنم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد