کاش به درصدی از اطمینان نسبت به درک و فهم خودم، مفهوم هر اتفاقی یا کلا هر چیز زندگی داشتم تا اونوقت میتونستم در موردشون حرف بزنم یا اصلا حتی نظری در موردشون داشته باشم.
گاهی که از این معلق بودن خسته میشم، به این فکر میکنم که شاید خیلی مهم نیست به چی اعتقاد داریم و آیا درسته یا نه. خوبه که حداقل آدم تو تصوراتش فکر کنه که چیزی هست که درسته. شاید یه جهل کورکورانهای باشه ولی حداقل از این تاب خوردن بین تردیدها راحتتره. حس بدیه انقدر همه چی رو زیر سوال بردن و این همه مطمئن نبودن. میفهمم که چقدر زندگی و دنیا نسبیه، چقدر خوب و بد به حتی ریزترین شرایط بستگی داره ولی ترجیح میدادم نمیفهمیدم تا یه سری تعریف رو میذاشتم جلوم و طبق همونا همه چی رو دستهبندی میکردم. خیلی هم راحت و بدون دغدغه. حس خوبی نداره انقدر همه چی رو زیر سوال بردن و به تمام ابعاد یه موضوع فکر کردن برای کشف اینکه بالاخره کدوم درسته
راسته.
شاید