پنجشنبه بین کلاسام رفتم پشت بوم دانشکده، یه جای سایه لابه لای انواع و اقسام چیز میزایی که اونجا بود پیدا کردم و نشستم. تست زدم، غذامو خوردم و بعد حس کردم دیگه نمیتونم سردردمو تحمل کنم. همونجا کف زمین دراز کشیدم، کیفم رو گذاشتم زیر سرم سعی کردم یکم بخوابم. همزمان داشتم فکر میکردم که اگه کسی منو تو این موقعیت ببینه احتمالا فکر میکنه خلو چلی چیزیام. مثلا دوستام یا نگهبانای دانشگاه یا کلا هر کی! داشتم فکر میکردم که واقعا صحنهپی عجیبیه دراز کشیدن کف پشت بوم دانشگاه؟ خصوصا اگه آدم دختر باشه؟ فک کنم چقدر عجیبه یه دختر بره کف پشت بوم بدون هیچ زیراندازی دراز بکشه؟ سکوت و تنهایی اون بالا واقعا برای من لذت بخشه. وقتایی که برمیگردم پایین و سروصدای اطرافم رو میشنوم، یه حس چندشاوری پیدا میکنم. یه حس تلخی داره شبیه اینکه آدم رو از روی ابرها بکشن پایین. صداها عصبیم میکنه. وقتی آدمها از اطرافم رد میشن، عصبی میشم و دلم میخواد این شلوغی رو بالا بیارم. من اجتماع گریز نیستم واقعا. ولی بینهایت چندشاوره وقتی آدم از سکوت و خلوت میاد پایین قاطی انسانها. شبیه تبعید شدن میمونه. واقعا دلم میخواد صورتم رو چنگ بندازم از کلافگی. حس پرندهای رو پیدا میکنم که بالهاش رو چیدن و مجبوره کف زمین بخزه در حالی که لذت بادهای توی ارتفاع رو تجربه کرده.
دراز کشیده بودم و به خودم فکر میکردم. به اینکه دلم میخواد بس کنم این فکر کردن رو. دلم میخواد برم پیش بقیه و لذت ببرم از همهی چیزایی که بقیه ازشون لذت میبرن و به این فکر نکنم که پشت بوم و تنهایی چه حسی داره. غمگین شدم از خودم. از اینکه کف زمین روی پشت بوم دراز کشیدم و برام مهم نیست لباسهام خاکی میشه. حتی عصبانی شدم از خودم که چرا باید از همچین چیزی لذت ببرم. عصبانی شدم که چرا عین آدم نمیرم قاطی دوستام و چرا به جای اینکه از سکوت اونجا حوصلم سر بره، از شلوغی و بین آدمها بودن حوصلم سر میره. من نمیفهمم خودمو. علائقم اذیتم میکنن و نمیتونم باهاشون کنار بیام. خسته شدم از اینکه همیشه چیزایی که برای من مهم بودن برای دیگران بی اهمیت بودن. غمانگیزه مدل بودن من توی دنیا. دراز کشیدنم کف پشت بوم دانشگاه، برام غمانگیزه. لذتی که از این کار میبرم برام ناراحت کنندهس.
به هر حال بعد اینکه نیم ساعت خوابیدم، بلند شدم برم سر کلاس که دیدم پنجرهی پشت بوم قفله! همیشه جامدادیمو میذارم لای لولای پنجره که یه وقت بسته نشه. این سری هم گذاشته بودم ولی به نظر میرسید یکی جامدادیمو برداشته و پنجرهرو قفل کرده. مونده بودم اونجا و داشتم فکر میکردم چطوری میتونم بدون اینکه داستان بشه و کسی بفهمه برم بیرون که یهو بالای در رو دیدم! بالای در ورودی پشت بوم، یه چیزی شبیه پنجره مانند بود که انگار پنجرهش رو برداشته بودن و خالی بود. راه داشت به راهرو. کیفم رو انداختم تو راهرو و خودم عینهو تارزان از در رفتم بالا و از اون پنجره رد شدم! یه ذره سخت بود البته. موقعی که داشتم میومدم پایین، سر خوردم و ولو شدم کف زمین. هر چند جای جای دستهام کبود شده و درد میکنه ولی به هر حال بدون سر و صدا نجات پیدا کردم و تازه خیالمم راحت شد که دفعات بعد حتی اگه پنجره قفل شه بازم راه فراری هست! فقط متاسفانه نمیتونستم برم دنبال جامدادیم چون اگه نگهبان برش داشته بود، لو میرفتم که من اونجا بودم. اینه که مجبورم هفته دیگه که آبا از آسیاب افتاد برم بپرسم جامدادی پیدا کردن یا نه!!