برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

......

از یک جایی به بعد، بیشتر وقتم صرف ناز کشیدن از کلمات میشد تا افتخار بدن و دسته به دسته، با نظم و ترتیب، یکجا بشینن و احساسات منو توصیف کنن. متاسفانه از بین تمام ابزارهای انتقال احساسات که توسط بشر اختراع شده، من عاشق مدل نوشتاریش هستم و باز هم متاسفانه هیچ استعدادی در این زمینه ندارم. همیشه حسرت نوشتن و توصیف کردن برام شبیه حسرت یه شترمرغ برای پرواز کردن بوده. در حالی که هر روز مجبورم کف زمین رو توک بزنم، بال زدن و پرواز کردن پرنده‌ها رو نگاه میکنم و به بخت پابسته‌ی خودم لعنت میفرستم. (حالا نه به این شدت البته. کمی اغراق داشت!)
در واقع حسم نسبت به کلمات نوشته شده، یه چیزی شبیه حسرت توام با تقدس میمونه. دیدن ادمی که خیلی معجزه‌‌وار، کلمات رو یه جوری کنار هم میچینه که انگار زنده‌ان و با آدم حرف میزنن، واقعا حسادت‌برانگیزه. مثلا شبیه مار شدن عصا تو داستان‌های اساطیری باستان میمونه!
گرچه از مار‌ها خوشم نمیاد، ولی به هر حال تبدیل یه شی بی‌جان به یک موجود زنده‌، کار بزرگی بود. کسایی که مینویسن هم همینطورن. کلماتی که به خودی خود بی‌معنی، بی‌حس و بی‌جون هستن رو شبیه جادوگرهای قصه‌ها، خیلی اجی مجی‌طور، زنده میکنن طوری که ترکیب بی‌نقص رقصان‌شون، احساسات آدم رو قلقلک میده.
حالا همه‌ی اینارو گفتم که بگم شاید خوب حرف نزدنم از تمرین نکردن و تلاش نکردن باشه، ولی اگه خوب نمینویسم، تقصیر از من نیست. هر چند شاید در روز ازل که استعداد تقسیم میکردن، توی دریافت سهمم یکم اهمال کاری کرده باشم ولی به هر حال تو این دنیا و زندگی، سعیم رو کردم تا بنویسم ‌و به زور هم که شده پنج شش تا کلمه‌ی بدقواره‌رو کنار هم ردیف کنم که یعنی اره، منم بلدم! 
این همه قصه بافتم تا بگم هیچکس اندازه خودم از حرف نزدنم اذیت نمیشه. میخواستم بگم که چقدر تلاش میکنم تا حرف بزنم و چقدر تلاش‌تر میکنم تا حداقل بنویسم ولی چیکار میشه کرد وقتی ژن چیزی رو درون آدم قرار ندادن؟ من ژن انتقال ندارم. نمیتونم احساساتم رو منتقل کنم و اگرچه این قضیه همیشه دردناک‌ بوده، اما در مورد تو دردناک‌تره چون میخوام که تو ببینی. هم منو و هم احساساتم رو. دلم میخواد ذهنم رو جلوی تو خالی کنم تا شاید این صداهای درهم و برهم کمی آروم‌تر بشه. قبلا هم پیش میومد که به این فکر کنم چرا من نمیتونم حرف‌هام رو همونطوری که حس میکنم به دیگران منتقل کنم و اساسا چرا انقدر این مرحله‌ی انتقال، برام سخت و رباتی‌طوره. ولی همیشه میذاشتم به حساب درونگرا بودن و مدل مزخرف شخصیتیم و سعی میکردم باهاش کنار بیام. اما در مورد تو، نمیتونم شونه‌هامو بالا بندازم و بگم اکی، نمیشه دیگه! 
شبیه بچه‌ها که دست بزرگ‌ترشون رو میگیرن تا یه چیزی رو با ذوق نشونشون بدن، دلم میخواد دستت رو بگیرم و جلوی تک تک افکارم بایستیم و من ریزترین جزییاتشون رو برات توضیح بدم تا یه جوری کوچه پسکوچه‌های ذهنم رو بشناسی که اگه گم شدم، تو حداقل راه برگشت رو بلد باشی. دلم میخواد ببینی و بشنوی اما توانایی نشون دادن و گفتن ندارم. نه اینکه نخوام‌ها، مشکل اینه که نمیشه. وگرنه من که شبانه‌روز دارم فکر میکنم که چطور این حروف رو به هم بچسبونم که معنی‌دارتر بشن. بارها تلاش میکنم ولی گاهی هم نیمایوشیجِ مغزم، خیلی ناامیدطور عینکش رو میزنه بالا، چشم‌های خسته‌شو میبنده و زیر لب تکرار میکنه : "بر عبث میپایم". بعد، منم که سکوت میکنم و زل میزنم به تو، تا شاید تو تونستی این تلاش بیهوده‌رو یه جوری ادامه بدی که هر دو به نتیجه برسیم.
نظرات 5 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 23:44

تو ذهنم هی مینویسم و مینوستم ولی نمیدونم نگفتنش بهتره یا گفتنش!
از طرفی هم گفتن این چیزا علی رغم میل باطنیم رنگ و بوی قضاوت میگیره شاید و اصلا نمیخوام اینطور بشه!

چی بگم!
اگه دوس داری بگی، بگو. مشکلی نیس

محمد جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 12:52

حتما روانکاوتون ویژگی های مثبتی داشته که تا الان خواستین ادامه بدین مثل یه جفت گوش شنوا و مهمتر از اون خارج نشدن از چارچوبایی که از قبل تعیین کردن!
چیزی که شاید خیلی از ما ها دنبالش باشیم
تو یکی از پست ها حرفش پیش اومد که پست رمز دار شد میخواستم بنویسم که نباید فکر کرد که صرف شنیدن حرفها به معنی پذیرش و قبول داشتن حرفهای شما هم هست!

اره دقیقا نمیتونم قطع کنم چون احساس میکنم تا الان حرفه‌ای عمل کرده. اتفاقا خیلی جدی دنبال اینم که ازش یه آتویی بگیرم تا یه دلیل قانع کننده برای قطع درمانم داشته باشم. اینو به خودشم گفتم. مثلا اگه قبول میکرد باهام دست بده یا بغلم کنه، یا کلا به هر شکلی این تلاش من برای نزدیک شدن به خودش رو پاسخ میداد، قطعا ول میکردم میرفتم. ولی فعلا این آتو رو دستم نداده!

محمد جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 12:25

نه غیر قابل درک نیست ولی خب تفاوت سلیقه هایی ممکنه وجود داشته باشه با اون که نخواد یا خودش رو به نشنیدن یا ندیدن زده باشه..نمیدونم واقعا
یا شاید مدل شخصیتی اوشون هم به شما شبیه باشه و ابراز کردن براشون سخت!

اهان منظورت اینه مشکل از روانکاومه که نمیبینه یا نمیشنوه. نمیدونم شاید. ولی روزی که مطمئن شم مشکل از اونه و اینا همه فرافکنی‌های ذهنی من نیست، حتما درمانم رو باهاش قطع میکنم.

محمد جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 12:00

هیچ طور!
خواستم بگم شاید شما ژن انتقال رو داشته باشید ولی گیرنده ای که حرف و نوشتار شما رو بفهمه و درک کنه نباشه! لزوما مشکل از فرستنده نیست ممکنه گیرنده اصلا وجود خارجی نداشته باشه هنوز! (چقدر بد نه:))) ؟ )

ینی چی؟ انقدر فضایی و غیرقابل درکه حرف‌هام؟

محمد جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 10:58

این رو هم برای روانکاوتون فرستادید؟

اره فرستادم :))
چطور؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد