برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

موقت

نظرتون در مورد متن پایین چیه؟ چه حسی رو برمی‌انگیزونه؟!

نظرات 8 + ارسال نظر
حمیرا یکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت 17:23 http://mytrueme.blogsky.com

=)))

:))

حمیرا یکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت 11:07 http://mytrueme.blogsky.com

اینکه انتقال روُ برای درمانجو توضیح ندن یکم به نظرم عجیبه. اگه درمانجو خشم شدیدی نشون بده چی؟ شاید باعث بشه درمانوُ قطع کنه. اونوقت بهتر نیست درمانگر براش توضیح بده چه اتفاقی داره میفته؟ همه که حوصله ندارن یا کنجکاو نیستن برن تو نت سرچ کنن.

فک کنم به تشخیص بالینی درمان‌گر بستگی داره که چیکار کنه بهتره. ولی در کل به نظر منم روانکاوم باید برام توضیح میداد انتقال چیه! شاید فک کرده چون من خودم میدونم دیگه نیازی به توضیح نیست! ایول این سری میرم بابت همین که توضیح نداده باهاش دعوا میکنمبه هر حال وظیفش بود توضیح بده!

حمیرا شنبه 18 اسفند 1397 ساعت 18:30 http://mytrueme.blogsky.com

نمی دونم. می دونم روانکاوی چه جوریه، ولی نمی دونم روانکاو دقیقن چقدر درباره ی فرایند درمان به درمانجو اطلاعات میده. تصویری که از روانکاو تو ذهنم دارم یه آدم مرموز و ساکته که فقط به درمانجو فشار میاره تا تداعی آزاد کنه، اما ظاهرن تصویر اشتباهیه P: درمانگرت از همون اول همه ی مراحل درمانوُ برات توضیح داده بود؟

تصویری که از روانکاو داری همونه دقیقا فقط با این تفاوت که برای تداعی کردن فشار نمیاره به آدم! ولی خب دقیقا همونطوری ساکت و خنثی‌ست تا بیمار بتونه روش فرافکنی کنه.
نه روانکاو من هیچی اطلاعات بهم نداده اینارو خودم از تو نت فهمیدم وگرنه اون حتی بهم اسم سوپروایزرش رو هم نمیگه!! کلا هیچ سوالی رو جواب نمیده!

احسان جمعه 17 اسفند 1397 ساعت 20:28

نه خوبه کلا

البته من از ققنوس و دوباره بلند شدنش از خاکستر خوشم میااااد اونم می تونی اضاف کنی اگه دلت خواست :)))

ققنوس هم باشم فعلا در همون مرحله‌ی خاکستر شدنم

حمیرا جمعه 17 اسفند 1397 ساعت 15:13 http://mytrueme.blogsky.com

پاراگراف سوم و بعضی از نوشته های قبلیت منوُ یاد چیزی که خودت بهش اشاره کردی میندازه: انتقال. ولی شک داشتم بگم چون نمی دونستم چقد از قضیه خبر داری. گفتم نکنه یه چیزی بگم بد بشه P: تصویری هم که از درمانگرت تو ذهنت داری به دیاگنوزت میخوره.

چرا بد شه؟!؟؟؟ اتفاقا اگه آدم یه چیزی رو بفهمه که خوب میشه! :)) من الان شیش ماهی میشه که به طور منظم روانکاوی میشم و تقریبا سه ماهه که انتقالو تجربه میکنم! حس جالبیه ولی خب اکثرا دلیلش رو نمیدونن و نمیدونن بخشی از درمانه و اتفاقا درمان از اینجا شروع میشه. یه بار یکی بهم گفت با درمان‌گرت رابطه داری؟! :)))) البته فک میکنم من انتقال خیلی خیلی شدیدی رو دارم تجربه میکنم و معمولا برا بقیه در این حد نیست

احسان جمعه 17 اسفند 1397 ساعت 13:33

:)))

اره دقیقا به نظرم همون حس امیدواری و ممنون بودن و .... رو داره منتقل می کنه
تمثیل هم جالب ترش کرده

خب خوبه :)
انتقادی پیشنهادی چیزی نداری؟ جاییش اگه نچسبه یا به متن نمیخوره یا چیز بهتری میتونه جاش باشه خوشحال میشم بگی

حمیرا جمعه 17 اسفند 1397 ساعت 10:43 http://mytrueme.blogsky.com

پاراگراف یک و دو منوُ یاد امیدوار بودن میندازه. ولی هیچ احساسی روُ برنمی انگیزونه، چون امید برای من یه مفهوم بیگانه است که هیچ درکی ازش ندارم.

امید. جالب بود.
شاید چون در حال حاضر اون تنها کسیه که بهش امید دارم. و خوبه که این از اون نوشته برداشت میشه

احسان جمعه 17 اسفند 1397 ساعت 04:05

اممم اگه فقط همین نوشته رو در نظر بگیریم، همون حس قدرشناسی و مدیون بودن و اینکه ممنونی ازش که تونسته حالتو بهتر کنه و اینا
اما با توجه به نوشته های قبلیت بخوام بگم، کلا یه درون مایه ی ظریف عشق و عاشقی هم داره به نظرم :))

خب البته من انکار نمیکنم که خیلی دوستش دارم ولی نه به اون شکلی که منظورته. مساله اینه که روند انتقال و تبدیل شدنش به ابژه کاملا پیش رفته و اتفاق افتاده
منظورم از حس بیشتر این بود که آیا این نوشته تاثیرگذاره و حسی که من میخوام رو منتقل میکنه یا نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد