حدودا یکی دو سال پیش بود با مامان رفته بودیم بیرون که کنار خیابون، یه گل شفلرا دیدیم. اون موقع البته نمیدونستیم اسمش چیه. فقط یه گل درب و داغون بود که یه گوشه رها شده بود. بدون گلدون با ریشه های بیرون زده از اون حجم خاک گلدون مانندش. روی تمام برگها و ساقهش پر از آفت بود. مریض بود که انداخته بودنش بیرون. ولی هنوز زنده بود. اینو مامان گفت وقتی که رفت یه کیسه گرفت که بیاردش خونه. من اما بیحوصله یه گوشه ایستاده بودم و هی تکرار میکردم که ولش کن میخواییم چیکار! مامان ولی دلش نیومد رهاش کنه. رفت از انباری یه گلدون آورد با یکم خاک. گل بزرگی بود. قدش از یه متر بیشتر بود. تمام برگهاشو دونه دونه شست. اما آفتهاش از بین نرفت. از گلفروشیها داروهای تقویتی و دفع آفت میخرید و هر روز بارها برگهاشو تمیز میکرد و میشست تا اینکه گیاه، پژمرده شد. برگهاش شروع به ریزش کرد و دیگه لخت لخت شد. اون روزها با یه لحن حق به جانبی که یعنی مثلا من میدونستم اینجوری میشه، بهش میگفتم دیدی این همه زحمت کشیدی آخرش از بین رفت! مامان ولی ناامید نشد. همچنان هر روز خاکش رو تقویت میکرد و صبورانه ازش مراقبت میکرد. تا اینکه کم کم جوونه زد، رشد کرد، اینبار بدون آفت. کم کم ساقههاش پر از برگ شد، شاداب شد. یه جورایی انگار زنده شد. یه طوری پربار و سرحال شد که انگار جون دوباره گرفت. از اون موقع همیشه سبز و پر از برگه. همیشه سرحال و شادابه. هر بار که میبینمش، نگاه قدردانش رو حس میکنم. حس میکنم که چقدر زندگیشو مدیون مامانه. چقدر بابت بیتفاوت رد نشدنش ازش ممنونه و چقدر از این زندگی دوباره خوشحاله.
روزی که اومدم پیشت، همون گلدون آفتزده و مریضی بودم که رها شده بود یه گوشهی زندگی. همونقدر تنها و ناامید. تو بودی که کنارم نشستی تا باهم تک تک اون افتهارو از بین ببریم. تو بودی که از پژمرده شدنم ناامید نشدی. تو بودی که وقتایی که حتی خودم هم حاضر نبودم خودم رو تحمل کنم تحملم کردی. تو بودی که قبول کردی تو این راه سخت، همراهتر از خودم، همراه من باشی.
دلم میخواست نویسنده بودم تا میتونستم زیبایی بعضی انسانهارو توصیف کنم. بنویسم که چقدر قشنگن کسایی که حضورشون انقدر روشن و مفیده. آدمهایی که وجودشون، به دیگران زندگی میبخشه، دردی رو از دردهای دنیا کم میکنه و تحمل زندگی رو برای بقیه راحت تر میکنه. انسانهایی که خورشیدگونه میتابن و راه رو برای بقیه روشن میکنن. و به طور خاص، کسایی مثل تو که از روح و روانشون مایه میذارن تا آدمهارو با خودشون و با زندگی آشتی بدن.