یه سری دردها انقدر عمیقن که دیگه هیچوقت درمان نمیشن. انقدری که ریشه زدن، شدن بخشی از وجود آدم. شدن یه زخم عفونی همیشه باز که حتی اگه هر روز و هر روز چرکهاشو بریزی بیرون، باز هم فردا صبح که بیدار میشی از بوی متعفن عفونتش حالت بهم میخوره. باید باهاش کنار اومد. با ظاهر کریهش. با درد زجراورش. زخمایی که هر بار امیدوارانه میشینی پانسمانشون میکنی تا شاید اینبار درمان شد اما درست موقعی که داری لبخند میزنی و با خودت فکر میکنی اینبار جواب داد، درد فلج کنندهای میپیجه تو کل تنت و میخوری زمین. اونموقعس که مخلوط خون و عفونت بیرون ریختهش فرو میره تو چشمت تا بهت یادآوری کنه این زخمها هرگز رهات نمیکنن. که حتی هر روز مرهم زدن هم جلوی پیشرفتش رو نمیگیره چون بعضی از زخمها زایندهاند. رشد میکنن و به تدریج تمام وجود آدم رو میگیرن. روز به روز بزرگتر میشن تا بالاخره یه روز کذایی، مبهوت و وحشتزده، به تصویر موجود ترسناک داخل آینه نگاه میکنی و دیگه خودت رو نمیشناسی چون تمامت شده زخم. شاید این غمانگیزترین دگردیسی تمام دنیا باشه. تبدیل شدن یک انسان یه "زخم" .