برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

خسته‌ام

نمیدونم چرا انقدر داغون خسته و افسرده‌ام. هی میخوام پاشم درس بخونم کارامو انجام بدم ولی نمیتونم. اصلا انگار دست خودم نیست، نمیشه. لپ تاپ جلوم بازه. کتابام بازن. یه جمله‌رو ده بار باید بخونم تا بفهمم چی میگه. تمرکز در حد صفر! فقط دلم میخواد بخوابم. فقط بغض دارم بدون اینکه گریه کنم. فقط خیلی خیلی خسته و غمگینم. ناامیدم و توان تحمل خودم رو ندارم. هیچی خوشحالم نمیکنه و هیچ‌جوره بهم خوش نمیگذره. واقعا حالم داره بهم میخوره از این حجم انرژی منفی درونم. سه چهار ماهه دارم دارو میخورم اما انگار نه انگار. یه ماهه داروهای جدید رو دارم مصرف میکنم که اونام انگار نه انگار. فقط گند زدن به اشتهام و هر روز حالت تهوع دارم. واقعا از این تهوع دائمی، خواب‌الودگی و منگ بودنم خسته شدم. عین این مُرده‌ها فقط دارم گذشتن روزها رو تماشا میکنم. دلم میخواد داروهارو قطع کنم چون واقعا دارن اذیتم میکنن.

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن از دنیای دوست داشتنی چهارشنبه 7 فروردین 1398 ساعت 01:13

بعضی وقتا به یجایی میرسم که میگم حاظرم ۱چشمم بدم الان یکی باشه باهاش حرف بزنم!بعد میگم واقعن چشمت میدی؟ میگم نه حالا در اون حد ولی واقعن یه همصحبتو تو اون موقه ها از همه چیز بیشتر میخام. خوب طبیعیه که کسی نیست و اگرم بود من نمیگفتم! پس میرم تو وبلاگم که حرفامو بنویسم راحت شم ولی این فکر که وبلاگ نوشتن و کسی نخوندن مثل با چاه حرف زدن، کسخلی به حساب میاد و ادم از درد دل کردن توقع واکنش دیدن داره اذیتم میکنه. یاد قدیما میفتم که هر پست وبلاگم چند ده کامنت داشت و چقدر ذوق میکردم.
گاهی وقتا تو لیست آخرین وبلاگهای بروز شده بلاگ اسکای روزمره نویسا رو میبینم که مثل نجات یافته های ویروس زامبی از زیر زمین خونشون پیام رادیویی ارسال میکنن تا شاید کسی بشنوه!
اینا همش دلایلیه که برای خودم جور میکنم تا جایی کامنت بزارم.
هییی، پسر! برو باهاش حرف بزن،شاید الان تو حالت چشم در برابر گوش باشه! شاید تک تک دکمه ها رو با امید خونده شدن فشار داده.بزار بدونه تنها نیست.
ولی معمولا محل نمیزارم.خیلیا رو میندازم تو فیدخون تا پستای بعدیشونم بخونم.بدون دلیل.انگار میخام به خودم دلداری بدم که هییی تو تنها نیستی که داری جر میخوری ببین دنیا پر از بدبخت بیچارست.
بی چاره! چه ترکیب قشنگیه ها! بی + چاره :|
رفیق، داروهاتو بخور.
من مطلقا به هیچ درمان غیر فیزیکی اعتقاد ندارما،یعنی میگم درمان وقتی دستت شکسته میری کچش میگیرن خوب میشه! بقیش شر و وره! روانکاو و روانپزشک و تراپیست کسشره.به قوول خودت حرفای تکراری، جوابهای تکراری به سوالات ،نگاه کردن به ساعتش وقتی تحمل شنیدن چرت و پرتات، نداره و انگار میخاد ۱ ساعتت زودتر بگزره،فراموش کردن حرفای جلسه قبلت که گفتن هرکدومش برات چقدر سخت بود و دو‌‌ دل بودی که این مهمترین اسرار تمام دوران رو براش بگی یا نه!....اصلا مگه بجز پاک کردن حافظه یا برگردوندن زمان راهی برای کمک کردن به کسی که مشکل غیر فیزیکی داره هم هست؟! کی میتونه این کارو کنه؟
الان گفتی میخام داروهام قطع کنم تا ۲۱هم که دیگه جلسه نداری. یعهو گفتم نکنه دیوونگیش حاد باشه یه بلایی سر خودش بیاره :|
ناراحت میشی بگن ددیونه؟ ببخشید اگه ایطوره. من ناراحت نمیشم. بهم میگن آمو تو خوشی زیر دلت زده. تو مشکل روانی داری.من محل نمیزارم.ولی واقعیت اینه که طبق نظر عرف، دیونه هستم.یعنی دقیقا برای نوع دیونگیت هم اسم انتخاب کردن و پیششون که میری میگن بیماریت فلان نوعه.
حالا بی خیال...داروهات قط نکن. مگر اینکه یه چیزی بزاری جاش. من که نظرم اینه.حالا صاحبنظرم نیستما ولی خوب... :|

نه اتفاقا عاشق اون جملت شدم که گفتی نکنه دیوونگیش حاد باشه :)) اتفاقا به خاطر همین بهم دارو دادن چون فک میکردن دیوونگیم حاده و ممکنه یه بلایی سر خودم بیارم. تا یه حدودی هم حق داشتن ولی خب دارو هم کمک خاصی نکرده. بدتر سیستم بدنم رو بهم ریخته و اذیتم میکنه. نمیدونم، فعلا که دارم مصرف میکنم. فقط خیلی خسته و کلافه‌ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد