هزار ساله که دارم فک میکنم من کیام، چیام و به هزار تا جواب رسیده این سوالِ همیشه بیجوابم.
یه روزایی دلم میخواد نوازندهای باشم گوشهی پیادهروی شلوغ یه خیابون. تو همهمهی بدو بدوی آدما، وقتی همه چی رفته روی دور تند، سازمو کوک کنم، بنوازم و زمان رو نگهدارم برای اون عابری که شاید دلش گرفته از سختی روزگار. جوری بنوازم که نرم شه دلِ شکسته و خستهش.
گاهی دلم میخواد یه رقاص باشم. تو همون خیابون شلوغ، یه نقاب بزنم روی صورتم، یه پیراهن خاکستری تا روی زانو بپوشم، کفاشهامو دربیارم، چشمهامو ببندم و برقصم. زیر بارون. توی برف.
یه وقتایی هم دلم میخواد یه شیرینی فروش دورهگرد باشم. یه چرخ دستی صورتی داشته باشم. روش انواع شیرینیها و دونات های رنگیای بذارم که هیچکدوم دقیقا عین هم نباشه.
حتی یه وقتا دلم میخواد یه بید مجنون تنها باشم کنار یه نیمکت چوبی قرمز رنگ. من باشمو آدمهایی که گذری میشینن روی نیمکت قرمز تا بازیگوشی بچهها رو تماشا کنن.
یا کاش اصلا من یه ملودی بودم. یه ملودی آروم که باهاش میشه بغض کرد. میشه خندید. میشه آروم شد. میشه حتی آشفته شد.
حتی دوست داشتم ابر میبودم. گاهی میباریدم روی زمین. گاهی خورشید رو میپوشوندم. گاهی هم شکلای مختلف به خودم میگرفتم تا آدما بازیه " اگه گفتی اون ابره شکل چیه" راه بندازن.
هزارتا چیز دیگه هست که میتونستم باشم اما از بینشون من هیچکدوم نیستم. من فقط یه دخترک غمگین و تنهام که استعداد بینظیری دارم تو آزار دادن خودم. تو رسوندن خودم به نقطهی بریدن. استعداد پوسیدن و مردن. استعداد زنده زنده جون دادن و مومیایی شدن. شاید باید باهاش کنار بیام. به سرگردون بودن. به همیشه بلاتکلیف بودن. به گم شدنها و گم کردنها. به نرسیدن. به بیهدف رفتن و مقصد نداشتن. شاید هر قسمتی از روحم رو از یه جا کَندن که اینطور تیکه تیکه و بیتعلقه. که هیچکجا آرومو قرار نمیگیره.
پس برو رقص تانگو یاد بگیر بیا به منم یاد بده :))
باشه :)
البته برای چندتا از آرزوهات، به ویژه برای اولی و دومی بهتر بود توی ایران به دنیا نیومده بودی ... ولی اون درخت بید و ابر و ملودی خیلی جالب بودن :)
شاید عجیب باشه ولی من که تقریبا ده سال ازت بزرگترم، هنوزم بین چندین رشته مورد علاقه م سرگردانم ... نمیدونم طراحی و نقاشی کنم یا نوازنده گیتار باشم یا آواز ایرانی بخونم ... فقط میدونم که میتونم ریاضیدان باشم و توی خون منه ...
راستش به نظر من کلید حل این مشکل اینه که چیزی رو پیدا کنی که واقعا عاشقش هستی، یعنی چیزی که خواب و خوراک یادت بره وقتی مشغولش هستی ... تا حالا شده که مثلا غرق در تمرین گیتار بشی و زمان یادت بره ؟ ... اگه همچین تجربه ای داشتی، میتونی گیتاریست بشی و چون من نداشتم پس گیتار زدن برای من یه سرگرمی جانبی هست نه اون چیزی که میخوام ...
ولی در مورد ریاضی پیش اومده که چند روز بدون توقف و استراحت و فکر کردن به چیز دیگه فقط و فقط ذهنم درگیر یه مسأله باشه ... یا پیش اومده که چندین ساعت بشینم و طراحی و نقاشی کنم ...
تنها چیزی که هیچ استعدادی توش ندارم، رقص هست
من کلا همه چی رو دوست دارم و هیچی رو دوست ندارم :)