برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

شیشه‌ی عمر

به گمانم شیشه‌ی عمری دارم. دست دیو درونم است. سرگرمی‌اش بازی کردن با شیشه‌ی عمر من است. میغلتاندش روی زمین و من ترک میخورم. می‌اندازدش هوا و من دلم هُری میریزید. دلش که از زمین و زمان می‌گیرد، می‌افتد به جان شیشه عمر من و تکه تکه‌اش میکند. برخلاف قصه‌ها، شیشه‌ی عمر من که بشکند، جانم نمیمیرد، فقط به لبم می‌رسد. دیو درونم هم این را میداند. میداند و حرصش از تمام دنیا را سر شیشه‌ی بدبخت خالی میکند. میداند و از تکه تکه کردنش ابایی ندارد. میداند که من نمیمیرم و او زنده میماند. میل عجیبی به بقا دارد. برخلاف من. میل عجیبی هم به شکنجه‌گری دارد. هر چه سعی کردیم با هم به صلح نرسیدیم. با دنیا هم. این اواخر کشف کرده‌ام که از خون و درد من تغذیه میکند. جان می‌گیرد و رشد میکند. هر چه من دردمند‌تر میشوم، او قوی‌تر و تاریک‌تر میشود.

به گمانم شیشه‌ی عمری دارم؛ خرد شده، خونین و فروپاشیده..


نظرات 2 + ارسال نظر
احسان یکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت 02:18

عاقا فازت شاعری و اینا شده :/
چی شده؟؟

+البته که خوب می نویسی

نه بابا شاعری کجا بود :) کماکان روند چسناله رو ادامه میدم :)))‌
+مرسی!

لئوناردو یکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت 00:42

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد