تو زندگی قبلیم سالها تلاش کردم و یه فرمول خاص پیدا کردم که جسد انسان رو عینا در همون حالت موقع مرگ نگه میداره و مانع پوسیدگی میشه. به این صورت که فرد اگه با چشمهای وحشتزده یا غمگین یا کلا هر حسی مرده باشه، جسدش سالها در همون حالت و با همون حس سالم میمونه طوری که اگه مثلا شما ده سال بعد جسد اون آدم رو ببینید دقیقا حسش رو میفهمید گویی همین الآن جلوی چشماتون جون داده!
بعد کشف همچین مادهای، شروع کردم به جمع کردن کلکسیون جسدها با حسهای مختلف...متاسفانه موردهای مُرده راضیم نمیکرد و کار تمیز درنمیومد در نتیجه خودم دست به کار شدم..چند سالی در مورد انواع سلاح و شیوههای قتل تحقیق کردم بعد وارد عمل شدم...ادمهارو میکشتم و طوری برنامه ریزی میکردم که قبل مرگ، حس مورد نظر منو داشته باشن...یکمی سخت بود، بعضیا مقاومت میکردن، گاهی هم شکست میخوردم و مجبور میشدم یه جوری جسد رو منهدم کنم...ولی در نهایت بعد چند سال، صاحب یه مجموعهای از اجساد انسانها شدم که تو گالری شخصیم نگه میداشتم...جسدهای آدمها، توی همون حس و حال و پوزیشن مرگ...مجموعهای بینظیری شد که نمونهش تو تاریخ وجود نداشت! اتفاقا هر روزم بین همونا زندگی میکردم و به تک تکشون عادت کرده بودم..این اواخر که دیگه کلکسیونم کامل شده بود، تفننی آدم میکشتم و واقعا حال میداد احساس آزادی میکردم؛ چون دیگه مجبور نبودم کلی زحمت بکشم تا اون حس مورد نظرمو تمیز دربیارم، فقط برخلاف جوکر که دوست داشت درد کشیدن مقتول رو ببینه، من علاقهی زیادی به تماشای جون دادن آدمها داشتم، نه درد کشیدن..یه جوری میکشتمشون که ذره ذره خارج شدن جون از تنشون رو حس کنم..
یه روز دیگه حس کردم وقتشه؛ یه قاتل استخدام کردم تا خودمم بشم آخرین جسد از کلکسیون اجساد منجمد شدم و وصیت کردم بعد از مرگم، گالریم رو تبدیل به موزه کنن؛ ورود هم برای عموم رایگان
میشه منم بُکُشی؟ خسته م از این زندگی نکبت بار ...
متاسفانه این قضیه مربوط به زندگی قبلیم میشه نه الان :((