میخواستم بگم هر وقت یه ستارهی پر نور تو آسمون میبینم آرزو میکنم و بعدش فال حافظ میگیرم که ببینم برآورده میشه یا نه، بعد یادم اومد هر وقت بارون میاد هم همینکارو میکنم. هر وقت ماه رو میبینم همینطور یا حتی وقتی رعد و برق میزنه یا اصلا حتی تو مترو وقتی دارم میرم پیش روانکاوم. بعد به این نتیجه رسیدم احتمالا این هیچ ربطی به موقعیت پیش اومده نداره و نصف زندگیمو در حال التماس به جناب حافظ بودم که جان من بگو چی میشه!حتی گاهی بعد فال گرفتن گفتم حافظ جان، کم چرت بگو و یه شانس دیگه هم بهش دادم برای اصلاح حرفهاش!حالا شایدم گاهی چندبار پشت سر هم اینکارو کردم...این روزا دیگه کمتر فال حافظ میگیرم...این روزا خستهترم، بی حوصلهترم و ناامیدتر...یا شایدم به این نتیجه رسیدم که تو شعرهای حافظ هیچ خبری نیست و هیچ یوسف گمگشتهای قرار نیست به کنعان برگرده...قصهی تلخ زیادی تکرار شدهی زندگیم شده امیدوار شدنهای کوچیکِ گذرا در مقابل حجم وحشتناک یاس و ناامیدی و بُریدن...شدم مصداق بارز "هر که آمد، اندکی مارا پریشان کرد و رفت"...خسته شدم از دلخوش کردنای الکیم و بریدنهای واقعیم...دلم میخواد برم بالای یه سکو وایسم و به همهی آدمها بگم چرا انقدر ناامید کنندهاید؟مگه من دنبال چیام که تو هیچکدومتون پیداش نمیکنم؟