برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

کجا دانند حال ما

میخواستم بگم هر وقت یه ستاره‌ی پر نور تو آسمون میبینم آرزو میکنم و بعدش فال حافظ میگیرم که ببینم برآورده میشه یا نه، بعد یادم اومد هر وقت بارون میاد هم همینکارو میکنم. هر وقت ماه رو میبینم همینطور یا حتی وقتی رعد و برق میزنه یا اصلا حتی تو مترو وقتی دارم میرم پیش روانکاوم. بعد به این نتیجه رسیدم احتمالا این هیچ ربطی به موقعیت پیش اومده نداره و نصف زندگیمو در حال التماس به جناب حافظ بودم که جان من بگو چی میشه!حتی گاهی بعد فال گرفتن گفتم حافظ جان، کم چرت بگو و یه شانس دیگه هم بهش دادم برای اصلاح حرف‌هاش!حالا شایدم گاهی چندبار پشت سر هم اینکارو کردم...این روزا دیگه کمتر فال حافظ میگیرم...این روزا خسته‌ترم، بی حوصله‌ترم و ناامیدتر...یا شایدم به این نتیجه رسیدم که تو شعرهای حافظ هیچ خبری نیست و هیچ یوسف گمگشته‌ای قرار نیست به کنعان برگرده...قصه‌ی تلخ زیادی تکرار شده‌ی زندگیم شده امیدوار شدن‌های کوچیکِ گذرا در مقابل حجم وحشتناک یاس و ناامیدی و بُریدن...شدم مصداق بارز "هر که آمد، اندکی مارا پریشان کرد و رفت"...خسته شدم از دل‌خوش کردنای الکیم و بریدن‌های واقعیم...دلم میخواد برم بالای یه سکو وایسم و به همه‌ی آدم‌ها بگم چرا انقدر ناامید کننده‌اید؟مگه من دنبال چی‌ام که تو هیچکدومتون پیداش نمیکنم؟ 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد