حالم بده و هیچی حالمو خوب نمیکنه...درد دارم...تو تمام مغزم، روحم، روانم درد دارم..تمام وجودم پر از وحشتو ترسه...پر از استیصال و درموندگی...دلم میخواد یه چاقو بردارم و بدنمو تیکه تیکه کنم...دلم میخواد بشکافم خودمو و بزنم بیرون...لعنت به این زندگی و دنیا...لعنت به این پوچیای که هیچی، مطلقا هیچی نیس که ادمو وصل کنه به دنیا و زندگی...لعنت به من که انقدر خورهوار از درون پوسیدم و نابود شدم اما ظاهرم هنوز سالمه...لعنت به من که نمیمیرم...کی این بند پاره میشه؟ کی میمیری تو دختر؟ لعنتی مگه تو چقدر ظرفیت استرس و فشارو داری؟
منم تنها، جلوم کل دنیا...خستهام...بدجوری خستهام...من خوب شدن نمیخوام، تموم شدن میخوام...تموم شه و کات...شدم یه درد متحرک...هر جا میرم، با خودم درد میکشم...درد رفته تو خونم...با خون میچرخه تو تمام تنم...از سر تا پا...من نفسهامم بوی درد میده...درد من سرطانی شد،دیگه با مسکن خوب نمیشه...