بهش گفتم آخرین بار دیروز تو تاکسی بوی عطرت میومد...قبلشم جمعه از کلاس برگشتنی دوتا اقا جلوم راه میرفتن که بوی تو رو میدادن...گفتم یه کلیپ دیده بودم که چشمای چندتا بچه سه چهار سالهرو بسته بودن و مامانهاشون ردیفی وایساده بودن بعد این بچهها با چشمای بسته هم میتونستن مامانشونو پیدا کنن...گفتم حس میکنم اگه الان چشمامو ببندن و تو بین چند نفر آدم وایسی، حتی با چشمای بسته هم میتونم پیدات کنم...
گفتم کاش دیگه عطر نزنی، خسته شدم انقد همه جا بوی تو رو حس میکنم...
گفت "چرا؟ میترسی مامان بدی بشم؟! "