برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

هیولای کوچولو

میدونی؛ هیچوقت نگفتم بهت. ولی یه جایی رو میشناسم که دَرش قفله. خودم قفلش کردم. هزارتا قفل زدم. زنجیرش کردم. تهِ تهِ یه دالان تاریک. برقشو قطع کردم. چراغاشم شکوندم. یه اتاقه که توش یه نفرو زندانی کردم. نمیدونم چیه راستش. آدمه. دیوه، هیولاس.

میترسیدم ازش. میترسیدم بیاد بیرون و آسیب بزنه. به من. به بقیه. به همه‌ی آدما. صداش خیلی وحشی بود. ناله‌هاش گوش‌خراش.  

فقط نمیدونم چی شد که یه سرِ زنجیری که زدم به در اتاق تا اونو زندانی کنم، بسته شد به پای خودم. قفل شد و منم زندانی شدم پشت درِ زندان موجودی که ناله‌های شبانه‌روزیش دیوونم میکرد. موجودی که هر لحظه از صدای زجه‌های وحشتناکش، هیبت ترسناکشو تصور می‌کردم و به خودم می‌لرزیدم از وحشت تنها بودن باهاش. سعی کردم زنجیرو باز کنم از پاهام ولی نشد. دستام قدرتشو نداشت. خیلیا اومدن از کنارم رد شدن. بهشون گفتم که من زنجیر شدم. گفتم پشت در، چه موجود ترسناکی رو زندانی کردم. گفتم تا کمک کنن. اما همه یا ترسیدن، یا بی تفاوت رد شدن. هیچکس قدرتشو نداشت که زنجیر پامو باز کنه. یا نخواست. تا یه روز بالاخره تو مکث کردی کنارم. جای زخم‌های زنجیرِ پام رو دیدی. تو بودی که گفتی سر دیگه‌ی این زنجیر دست هیولای توی اتاقه. گفتی باید اونو آزاد کنیم تا توام آزاد بشی. من ترسیدم. تو آروم بودی ولی. انگار همه چی‌رو میدونستی. دونه دونه‌ قفلای درو باز کردی.کلید داشتی انگار. با خودت نور هم داشتی. اتاقو روشن کردی. گفتی ببین. من چشمامو بسته بودم. میترسیدم  توی اتاقو نگاه کنم. من از رفتن توی اتاق، از دیدن اون هیولا وحشت داشتم. تو ولی دستمو گرفتی. گفتی نترس، باهم میریم. گفتی من هستم. سرم رو بالا کردم و اون هیولا رو دیدم. هیولایی که سالها ناله‌هاش زندگیمو جهنم کرده بود. هیولایی که کابوس خوابو بیداریم بود، هیولایی که تمام عمرمو سعی کردم ازش فرار کنم، فقط یه بچه‌ی لرزون و ترسیده‌ بود. گوشه‌ی اتاق نشسته بود، پاهاشو تو خودش جمع کرده بود و گریه میکرد.

گفتی بیا بریم جلوتر. گفتی قشنگ نگاش کن. ببین صورتشو. و من شناختم اون بچه‌ی وحشت‌زده‌رو. اون بچه "من" بودم. هیولای کثیفو ترسناکی که تمام مدت میترسیدم که بیرون بیاد و دنیارو سیاه کنه، یه بچه‌ی کوچولو بود که سیاهش کرده بودن. تو بودی که اینو بهم گفتی. تا نترسم ازش. تا برم نزدیکش و ببینم جای دست‌های کثیف روی تنش رو.

حالا تو نشستی کنارم تا باهم اشکاشو پاک کنیم. تو داری یادم میدی که چه جوری باهاش رفتار کنم که نترسه. که بیاد بغلم. که بفهمه من خودشم. تو نشستی کنارمون تا مارو باهم آشتی بدی. گاهی من خسته میشم و عقب میکشم. گاهی اون میترسه و لج میکنه. گاهی من ازش متنفر میشم و دلم میخواد دوباره درو روش قفل کنم. گاهی هم اون جیغ میزنه و میخواد بیرونم کنه. تو اما بند بین مایی. تویی که نشستی تا منو با اون پیوند بزنی. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد