برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

روانکاوی

جمعه یه اتفاقی افتاد که وحشتناک حالمو بد کرد...تا آخر شب با خودم کلنجار میرفتم و آخر سر ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود که به روانکاوم پیام دادم میشه این هفته زودتر بیام پیشت، مثلا فردا بیام...جلسه‌های ما چهارشنبه‌هاس و واقعا برام غیرقابل تحمل بود بخوام تا چهارشنبه صبر کنم...اونم جواب داد که یکشنبه ساعت ۱ بیا!! گفتم یکشنبه دیره من فردا میخوام بیام که اونم جواب داد متاسفانه شنبه امکانش نیست! به طرز وحشتناکی دلم میخواد چهارشنبه که رفتم باهاش دعوا کنم، قهر کنم و هیچی از اتفاقی که افتاد نگم!دلم میخواد بهش بگم من شنبه بهت احتیاج داشتم نه الان و تو عین خیالت نبود که من چه حالی داشتم! 

به جهنم که وقت نداشت!باید یه جوری به من وقت میداد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد