برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

...

بچه که بودم وقتی شب میشد نظرم در مورد مردن عوض میشد. میترسیدم و موقع خواب هی تو ذهنم برای خدا توضیح میدادم که تمام دفعاتی که در طول روز آرزوی مرگ کردم همش شوخی بود! میترسیدم جدی گرفته باشه و شب یهو به طرز ترسناکی بمیرم!  همیشه همینطوری بود. روزها دلم میخواست بمیرم و زندگی تموم شه اما شبها میترسیدم از روبه رو شدن با مرگ. ولی هر چی که بود گذشت اون شب‌هایی که بچه بودم و از مردن میترسیدم. حالا خیلی وقته که اونقدر بزرگ شدم که وقتی هوا تاریک میشه، همچنان میتونم به مردن فکر کنم و دیگه نترسم از تصور اتفاق افتادنش. حالا دیگه شب‌ها موقع خواب توی ذهنم به خدا توضیح میدم که هیچی شوخی نبود، من در مورد مرگ هنوز جدی‌ام و هنوز سر حرف‌های در طول روزم هستم

نظرات 2 + ارسال نظر
Davood.B شنبه 27 دی 1399 ساعت 06:27

کلا شب پر از اسرار مرموزه

واسه همین شبا خیلی از فکرا

ترسناکتر میشع

و اگ ب مرموز بودن شب پی ببری

در اوج فکرای ترسناک هیجان هم

میشه کرد

:بیخیال

The دوشنبه 7 مرداد 1398 ساعت 23:58 http://thesh.blogsky.com

چقد عجیب. من فقط شبا دلم میخواست بمیرم. شاید هنوزم.
شب که میشه میگم خب که چی؟

چه برعکس!
من شبای ترسناکی داشتم. شاید برای همین شب توی ذهنم همه چی وحشتناک‌تر میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد