برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

خیال بافی ‌های شبانه

چه حسی داشتین اون روزی که به اخرین خط اخرین کتاب رسیدین و هنوز هیچ جایی و هیچ راهی برای شکافتن مغز و آزاد کردن روح پیدا نکردین؟ ناامید نشدین؟ غم‌انگیز نبود خط به خط گشتن کتاب‌ها، روز به روز خوندن آدم‌ها و در نهایت پذیرفتن زندان همیشگی؟ سخت نبود هر روز گشتن و در نهایت هیچی پیدا نکردن؟ یا شایدم پیدا کردین؟ پیدا کردین و نمیگین؟ 

من که بلد نیستم، ولی کاش شما کتابارو ول کنید، درسارو ول کنید، آدمهارو هم ول کنید و هر شب فقط چند دقیقه فکر کنید. فکر کنید به اینکه شاید راه فراری بود. شاید یه جایی، یه جوری میشد چفت و بست‌هارو باز کرد تا بالاخره روح بیچاره‌مون آزاد شه. 

فقط اگه پیدا کردین، قول بدین اول از همه به من بگین. روح من دیگه زیادی مچاله شده، کم کم داره میمیره. من آخرین نفس‌هاشو حس میکنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد