برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

کهکشان من

چند سال پیش یه کارتون میدیدم در مورد دختر بچه‌ای که یه ستاره‌ی کوچولو با پای شکسته رو پیدا میکنه که سقوط کرده روی زمین...با خودش میبره خونه و پاش رو با چسب بهش میچسبونه، ازش مراقبت میکنه تا حالش خوب شه برگرده به اسمون...تخیلات خیلی خوبه اما قسمت تلخش وقتیه که برمیگردی به دنیای واقعی و میبینی هیچکدوم از تصوراتت حتی امکان واقعی شدن هم ندارن...اینو فقط یه ادمی مثل من که همش تو دنیای خیال هاش سیر میکنه میتونه درک کنه...ولی مثلا من نمیتونم سکانسی که اون دختر بچه ستارهه رو کنارش رو تخت خوابونده بود و نورش تمام اتاق رو روشن کرده بود رو فراموش کنم و حسرتش رو نخورم...کاش میشد دست دراز کرد و این اجرام آسمانی رو از آسمون برداشت..مثلا من احتمالا چندتا ستاره‌ی دنباله دار برمیداشتم، یکی دوتا شهاب سنگ، زحل رو که حتما برمیداشتم و احتمالا ماه..فقط مشکل اینه برای داشتن ماه احتمالا یه سطل از نور خورشید لازم دارم تا شب به شب ماهم رو بزنم تو سطل خورشیدم تا دوباره مثل اولش نور بده...شاید یه دایره به شعاع چند متر از وسط کهکشان راه شیری رو هم برمیداشتم...اینکه چرا وسطش به خاطر اینه که وسطاش مثل یه نقطه با خط های دایره ایه که هر چی از مرکز فاصله مبگیره، فاصله ی این خط‌ها از هم بیشتر میشه و وقتی از مرکزش بردارم احتمالا مقدار بیش‌تری از کهکشان نصیبم میشه...همه اینارو برمیداشتم میچیدم روی میز اتاقم..شب به شب چراغارو خاموش میکردم و غرق تماشای آسمون کوچیکم میشدم...اونوقت شاید دیگه یادم میرفت که هنوز رو زمینم و اون بیرون، خارج از اتاقم چه خبره و ادما برای چی از روی هم رد میشن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد