برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...
برای روزهایی که رفته ام…

برای روزهایی که رفته ام…

من بی می ناب زیستن نتوانم...

سنت زدگی

امروز توییتر رو باز کردم...یه خانمه هست که با اینکه فالو ندارمش اما توییت هاش تو تایملاین من میاد و من هر بار میرم تو صفحه‌ش و توییت های قبلیش رو هم میخونم...ازش خوشم نمیاد و موضوعات توییتش، زندگیش و مشکلاتش واقعا اذیتم میکنه اما همچنان میرم میخونمش...چرا؟ شاید چون مازوخیسم دارم...شایدم چون میخوام نفرتم از یه سری چیزا بیشتر شه...شایدم چون دنبال دلیل بیشتر میگردم...یه زنه که تو یه خانواده به شدت سنتی و بسته بزرگ شده و زندگی خیلی سخت و عذاب آوری داشته...هر بار از خاطراتش میگه و مینویسه من اذیت میشم یه جوری که انگار خودم تجربه‌ش کردم...میتونم تلخیش رو حس کنم...هر بار حالم بهم میخوره از اون حجم اجباری که توی زندگیش وجود داره...ناراحت میشم از این همه تراژدیک بودن داستان زندگیش و اتفاقایی که براش افتاده...

هر روز و هر بار بیشتر به این نتیجه میرسم که سنت چیز مزخرفیه...بابا این سنت زندگی ها به باد داده و عمرها تباه کرده...آدم های زیادی رو به خاک سیاه نشونده و زندگیشونو زهر کرده...چقدر و تا کی قراره بهش پابند بمونیم؟به نظرم هر کسی دیگه از یه سنی به بعد باید خرد خرد تربیتی که به خوردش دادن رو بالا بیاره تا حداقل ببینه چه گوهی رو به اسم سنت ها ریختن تو حلقش...بشینه دونه دونه چکشون کنه ببینه دلیلشون چی بوده، کدومشون ارزش داره کدومشون ارزش نداره و باید دور ریخته بشه...اگه هر کسی تو زندگیش اینکارو میکرد، اونوقت شاید شاهد این حجم از هماهنگی آدم ها تو حماقت و بلاهت نمیبودیم و شاید کم کم اصلاح میشدیم!

من از اون آدم‌های "هیچ آدابی و ترتیبی مجوی" هستم و از هر سنتی و از هر چهارچوبی بیزارم...هر بکن نکنی میره رو مخم...هر نوع محدودیتی...پذیرفتن هر نوع "اجبار" از ترس مردم، جامعه و قضاوت هاشون...

قاصد روزهای ابری داروگ، کی می‌رسد باران...

اگه یه روز مُردم و رفتم اون دنیا توی همون بهشت موعود، اگه قرار شد برای بیکار نبودن و وقت گذرونی، شغلی انتخاب کنم، میشم پری بارون و ابرها...از اون بالا پرواز میکنم روی زمین و به شماها نگاه میکنم اگه دلتون گرفته بود براتون بارون میفرستم...سعی میکنم بارون های باکیفیتی بسازم...از اونا که بوش ادمو مست میکنه...سعی میکنم قطره هاشو از همون نهرهای معروف بهشت بگیرم شاید تاثیرش بیشتر بود و دلتون بیشترتر وا شد...سعی میکنم با ابرها قشنگ ترین شکل هارو بسازم تا یکم سرتونو بالا بگیرید و چیزی بیشتر و لطیف تر از آدم‌ها ببینید...راستش شاید اصن با خدا مذاکره کردم که خاصیت برآورده شدن ارزوهارو به بارون بده چون واقعا بارون این قابلیت رو داره و حقشه که موقع باریدنش، وقتی یه آدم داره ته دلش از لطافت بی نظیر بارون غنج میره و یهو یه آرزویی میکنه، برآورده شدنش رو هم ببینه..سعی میکنم هر روز و همیشه همه آدم هارو رصد کنم تا اگه دیدم یکی دلش گرفته، غم دنیا رو دوشش سنگینی میکنه یا دیگه به بریدن نزدیک شده براش یه بارون سفارشی با یه عالمه رعد برق خوشگل بفرستم تا جیگرش حال بیاد...شایدم یه حال اساسی بهتون دادم و بوی یاس رو هم به بوی بارون اضافه کردم و یه معجون شگفت انگیز و شفابخش ساختم!

کارنت مود

تنها چیزی که میتونه الان حالم رو خوب کنه دزدیده شدن توسط آدم فضایی‌هاست...

یا حداقل ملاقات و معاشرت باهاشون!

لعنتیا معلوم نیست کدوم قبرستونن :/


پ.ن: پوکر فیس‌وار فرو رفتن نرخ ارز و سکه را نظاره می‌کنیم...چرا نمیمیریم؟چرا واقعا؟

بگایی های من

احساسات و افکار در من به صورت موازی پیش می‌رن...گفته بودم قبلا؟به نظرم یه جا گفته بودم حالا یادم نمیاد اینجا بود یا جای دیگه!

حالا بی خیال داشتم میگفتم....به این صورت که همزمان میتونم چندتا احساس مختلف و بعضا متضاد رو در لحظه و به صورت همزمان داشته باشم..مثلا در عین حال که ناراحتم از یه موضوع دیگه ذوق کنم یا در عین خوشحالی غصه ی یه چیز دیگه رو بخورم ولی یه چیز در کل ثابته...من شخصا استاااااااد سرویس کردن دهن خودمم!! 

نه هر چی فک میکنم جمله قبلی به حد لازم و کافی مفهومو نمیرسونه باید بزنم به در بی تربیتی!من شخصا استاد گ...دن خودمم!در حدی که از شدت وخامت اوضاع بگا هم رفتم و روز به روز هم بیشتر بگا میرم!البته کمی تا قسمتی بهتر شدم ولی حقیقتا هیچکس اندازه من افکار مالیخولیایی و مازوخیسم گونه نداره :|

بقیه داره ولی حوصلم سر رفت و حال ندارم بنویسمش


+ اگه فک میکنید خیلی موج منفی ای در وبلاگم در جریانه باید بگم که کاملا درست فک میکنید، نظر خودمم همینه ولی همینه که هست!لازم شه بدترشم مینویسم ؛)


+ عنوانو حال میکنید؟ رد دادم رسما -_-

حق ندارم؟ندارم؟ندارم؟

دلم یکی رو میخواد که جلوش بیشعور باشم، مسخره باشم، عجیب باشم کلا خود خود مزخرفم باشم و همه ی افکارمو جلوش بالا بیارم و حس نکنم مزاحمم یا نگران طرز فکرش و قضاوتش باشم ...کسی که همون اندازه که من نیاز به گفتن خزعبلاتم دارم، اونم مشتاق شنیدن خزعبلاتم باشه!

برای منی که خیلی اهل حرف زدن، معاشرت و دردودل کردن نیستم حضور همچین ادمی کمک میکنه که تا زیر بار افکارم خفه نشم و  منو از دست خودم نجات میده تا کمتر دهن خودمو سرویس کنم

جدی چند میلیاردیم روی کره زمین؟ ینی حتی یه نفرم نباید باشه که به من این حسو بده؟ یه نفر؟؟ خواسته ی زیادیه واقعا؟؟؟؟ اه تف تو این زندگی بابا