داشتن عمر طولانی هیچوقت جزو آرزوهام نبوده...در واقع اتفاقا همیشه دوست داشتم تا جوان و سالم هستم بمیرم و هیچوقت تو رخت خواب نیوفتم یا آویزون کسی نشم...یه عمر کوتاه و با کیفیت رو به عمر طولانی بی کیفیت ترجیح میدم...سی چهل سال کافیه دیگه چه خبره آدم بخواد ۹۰ سال تو این دنیا زندگی کنه!واقعا کی حال داره این همه وقت رو اینجا بگذرونه؟!
****
+ اینکه دارم به حدی میرسم که جلوش بلند بلند فکر کنم یکم برام ترسناکه...باورم نمیشه که همه ی افکارم، احساساتم، نیازهام، مشکلاتم و دغدغه هام رو براش توضیح میدم...باورم نمیشه انقدر همه چیزمو بهش گفتم و انقدر بهم نزدیکه شده...باورم نمیشه واکنش هاش به هر کدوم اینا یه طوریه که تهش من آروم میشم...باورم نمیشه انقدر بهم احساس امنیت داده که هر فکر مزخرف و غیر قابل گفتنی رو بهش بگم و نگران قضاوتش نباشم و مطمئن باشم با همه ی اینها بازم دوستم داره ...
نسبت به حرفهام یه جوری واکنش نشون میده که از گفتنشون نه تنها پشیمون نمیشم بلکه بیشتر میل به بیرون ریختن افکارمو پیدا میکنم...بهم احساس سبکی میده...
واقع بین بودن همراه با بد بینی
خوبه
اینجوری بودنو دوس
چه جوری بودن؟!
واقع بین باش،ن بدبین
به طرز بدبینانهای واقع بینم :)
تا این حد رو بازی نکن،همیشه ی قسمتی از وجودتو بزار ناشناخته بمونه
یقسمتی ک بتونی بعدا ک نبود تحمل کنی نبودنشو،حتی واسه ی ثانیهنبودنش
من خودم گوی سبقت رو در در بدبینی از همه ربودم ولی خب اون یه شرایطی رو فراهم میکنه که باعث میشه حرفامو بهش بزنم :))